مامان آینده

خاطرات من

مامان آینده

خاطرات من

امان از زنگ تلفن

امروز بعدازظهر تبدیل شدم به یک آدم بی اعصاب سرم بنگ بنگ میکنه فکر کنید خسته و کوفته ساعت 2 بعدازظهر برسید خونه تا نهار بخورید ساعت 3 بشه. حالا در نظر بگیرید شما هم بد جور خوابتون گرفته آقای شوهر هوس کنه که بره ماشینش رو درست کنه کلی هم تلق تولوق بکنه تا آماده بشه و بره شما هم کلی مجله بخوانید تا دوباره خوابتون بگیره به زور چشماتون رو ببندید یک دفعه تلفن زنگ بزنه قلبم داشت میومد تو دهنم دیدم آقای شوهره و میخواد حالم رو بپرسه و بگه ماشین درست شده و بعد کلی بهم بخنده و بگه وای خواب بودی!!!  خلاصه دوباره شما بزور چشمات رو ببندی و دوباره زنگ بزنه بگه وای ببخشید خواب بودی الان میام خونه کیفم جا مونده!!! خلاصه بنده کلا بیخیال خواب شدم و چشمام داره درمیاد:-( الانم درحال خمیازه کشیدنم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.