مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

یلدا مبارک

بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر ...

باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ...

 قراری طولانی به بلندای یک شب....

شب عشق بازی برگ و برف...

پاییز چمدان به دست ایستاده ....

عزم رفتن دارد....

..آسمان بغض میکند ...میبارد...خدا هم میداند عروس فصل  ها چقدر دوست داشتنیست ..دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ....

آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد ..دستی تکان میدهد ......قدمی برمیدارد سنگین و سرد

کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و....تمام میشود ...

پاییز ای  آبستن روزهای عاشقی ...رفتنت به خیر ..سفرت بی خطر

هفته ۱۱

امروز ۱۱ امین هفته یی که من و جوجه داریم باهم زندگی میکنیم. تموم لحظه ها با تموم سختیها و حال خرابم رو دوست دارم و عاشقونه بهشون نگاه میکنم و به اینده چشم دوختیم. حتی خونه نشینهای اجباریم هم نتونسته کلافم کنه چون من منتظر معجزم . معجزه یی که روز بروز داره رشد میکنه برای بقای خودش تلاش میکنه افرین فرشته کوچولو خودم همین طور ادامه بده ما منتظرتیم. 

امروز بالاخره بعد از مدتی طولانی خونمون رو تمیز کردیم الان خونمون برق میزنه. امروز ظهر اقای شوهر با یک باکس انگری برد اومد خونه وقتی ازش پرسیدم این چیه خریدی گفت خوب وسایل جوجه توی پلاستیک بود براش باکس گرفتم که وسایلش بره داخل باکس مرتب باشه. یعنی من هنگ کردم. اقای شوهر و مرتبی !!!!!!!!!!

هوا دوباره برفیه و من فقط از پشت شیشه نظاره گرم مثل همیشه. 

خدایا با تموم وجودم شکرت

تجربه جدید

دیروز یک تجربه جدیدی رو از دوران بارداری بدست اوردم که برام جالب بود جاتون خالی نهار قورمه سبزی درست کردم بعد از اینکه نهارم رو خوردم زیر غذا رو خاموش نکردم که جا بیوفته و بوش تو خونه بود خلاصه اینکه حدودا ساعت ۳ بعدازظهر دلم خیلی خیلی خفن شروع به قار و قور کرد دقیقا مثل اینکه هیچ غذایی نخوردم و خیلی گرسنمه به زور خوابیدم و گوش ندادم اما تا خود شب دلم قار و قور کرد ولی چون بیرون بودم نمیشد چیزی بخورم ولی تا از بیرون اومدم خونه لباسهام  رو درنیاورده غذا رو داغ کردم نشستم خوردم و دیگه شکمم قار و قور نمیکرد. فکر کنم جوجم خورشت قورمه سبزی خیلی دوست داره . جوجم داره بزرگ میشه. خدا رو شکر حالت تهوعم خیلی خیلی بهتر شده اما خب بعضی از روزها بدجور حالم خراب میشه. اما اینهم میگذره  خدایا شکرت به خاطر اینروزها

امروز ده هفته و ۵ روزم شده



مالیخولیایی

امروز هم دوباره اسمون شهرم برفیست . روزهایی که برف میاد یاد پیرزنهای تو قصه ها میوفتم که موهای بلند سفیدی داشتن و گیس میبافتن . شهرم سفید پوش شده ای کاش هیچ رد پایی هیچ رد چرخ ماشینی که سعی داره سر نخوره روی برفها نبود و همین طور سفید سفید باقی موند اما نمیشه. من مثل همیشه با یک لیوان چایی داغ پشت پنجره ایستادم و به دونه های  سفید و ریز برف نگاه میکنم. خدایا شکرت بخاطر اینکه زندم سالمم میتونم ثانیه های زندگی رو لمس کنم و بفکر سال اینده این وقتها باشم . هر موقع حالم خیلی بد میشه غر نمیزنم و بخودم میگم اینم میگذره لذت ببر وقتی صبحها دیر بیدار میشم استرس ندارم با خودم میگم بزار از این لحظه ها استفاده کنم که بعدا کم خوابیدم خودم رو دعوا نکنم چرا قبلا استفاده نکردم  کلا یک ادم دیگه ی شدم خیلی بیخیال و خیلی از مسایل برام پیش پا افتاده شده هر چیزی که به خودم و جوجه ربط داره فقط برام مهم همین تو دنیای عجیبی سیر میکنم یکطرفش نوید ایندست و یک سمتش استرس و نگرونی درباره سلامتی جوجه . همین دوگانگی شرایط رو جالب کرده . 

بعضی وقتها میرم توی رویا. خودم رو میبینم با جوجه ی که بزرگ شده و کلاس اول میره برف مدرسه ها رو تععطیل کرده و ما خوشحال از این موضوع لباسهای گرم پوشیدیم و داریم برف بازی میکنیم و در اخر منتظر اقای پدر هستیم. رویای شیرینیه. توش امید و ارزو موج میزنه   

همیشه تو ذهنم خودم رو با دو تا جوجه تصور میکردم که توی خونه از هر طرف سرک میکشن و اصرار دارن باهام درباره مشغولیاتشون بگن و من جدی باید برخورد کنم اما گذاشتم شب که اقای پدر اومد براش تعریف کنم و بخندیم اما الان میگم این یکدونه رو سالم به جا کار برسونم کلی هنر کردم. 

باز برف اومد و من رویا پرداز شدم  . ایشالا هر چی خیره برامون پیش بیاد. خدایا شکرت که جوجه رو بمن بخشیدی خودت هم مواظبش باش 

روزها مثل هم شدن!!!

همیشه دوست داشتم وقتی باردار شدم بصورت روزانه خاطراتم رو بنویسم. اما الان که باردارم میبینم خیلی از روزها شبیه هم هستن حتی ساعت حالت تهوعهام که از نیم روز به ساعت ۱۰ شب اسباب کشی کرده هم دیگه تکون نخورده. چرا بعضی از روزها احساس میکنم هنوز دیروزه  .امروز اولین روز از هفته ۱۰ من و جوجه ست  تا این ۳ هفته بگذره من پیر میشم. البته سعی میکنم زیاد شمارش معکوس بکارنبرم چون انتظار کشیدن سخته  حالم خیلی بهتر شده ابته به کمک قرص دمیترون  حالم روبراست واقعا حالت سختیه.همچنان مرغ نمیخورم و از کنارش رد نمیشم .دیروز اولین کادو رو که مخصوص جوجم بود از عمه و مادر بزرگم گرفتم و اینگونه حضور جوجه در جوامع رسمی شد.

خدایا شکرت برای تجربه کردن این روزها جوجه و خودم رو به خودت میسپارم مواظبمون باش.