مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

109روزگی

اول از همه خدایا شکرت برای تموم نعمتهایی که بهمون دادی و بقیش هم تو راه. 

امروز دقیقا ۳۰مهر ۹۵ هستش و یک ماه از فصل پاییز گذشت و من فقط نظارگر تغییر رنگ برگها از پشت پنجره خونمون بودم و همچنان بهت زده که چقدر زود مهر ماه تموم شد .

 امروز ۱۰۹ روز از تولد کوشان میگذره و حسابی داره خوردنی میشه دستهاش تا مچ تو حلقشه به پاهاش توجه خاصی داره . رنگهای قرمز توجهش رو فوق العاده جلب میکنه. از هر پارچه ی برقی برقی خوشش میاد و با تموم وجود میخواد  بگیرتش . علاقه زیادی به عینک داره و هر جا عینک ببینه تموم تلاشش رو میکنه بدستش بیاره. هنوز غلت نمیزنه تنبله پسرمون با کلی کمک یک نیمچه غلتی میزنه. هنوز کامل گردن نگرفته ولی علاقه زیادی داره بشینه و وقتی تو بغلمون تموم تلاشش رو میکنه بشینه حالا شده با لبخند با گریه راضیمون میکنه کمکش کنیم. عاشق مهمونی رفتن و بیرون رفتن وقتی مهمونی میریم خیلی اقا میشه و کلی در حال دید زدن خونه و وسایل خونه میزبان میشه وقتی هم که خیلی خجالت بکشه اویزونم میشه و بغلم قایم میشه. عاشق تموم حرکاتشم که همه رو با احتیاط انجام میده و منتظر میشه نتیجش رو ببینه بعد وارد عمل میشه و هی تکرارش میکنه. دیروز یک دونه توپ براش باد کردم و با اون کلی مشغول بود و با پاهاش کنترلش میکرد وقتی میخواستم ازش فیلم بگیرم دیگه انجام نمیداد و به من خیره میشد. 

دیگه کاملا قهقه میزنه وقتی سر کیف باشه و باهاش بازی میکنم و قلقلکش میدم غش میکنه از خنده وقتی دیگه انجام نمیدم ترغیبم میکنه دوباره باهاش بازی کنم. کوشان عاشق بازیه و کتاب خوندنش و وقتی بغض میکنه سریع براش حسنی رو میخونم اونم یادش میره میخواسته گریه کنه. یکی از بازیهای مورد علاقش اینه که میاد بغلم و برام بغض میکنه من قوربون صدقش میرم و میگم گریه نکن بعد سریع میخنده یعنی دارم باهات بازی میکنم و قهقه میخنده. چندبار اینکار رو تکرار میکنه و اخرش یادش میره بازیه و چنان گریه ی سر میده که گوش فلک کر میشه. در اینموقع نمیتونم با خنده ارومش نکنم  و میخندم آی میخندم. 

خدا رو شکر گریه های بی امونش تموم شده و باهم کنار اومدیم ساعت خوابش هم ای تنظیم شده و حدودا ۴ و ۶ بیدار میشه و شیر میخوره. خواب صبح هاشم خوبه بیدار میشه شیر میخوره میخوابه اما بعدازظهر اصلا خواب دوست نداره و فقط بازی میخواد. 

این داستان دلبریها و بغض کردنها همچنان ادامه داره و من با تموم وجودم این لحاظات رو درک میکنم   و قربون صدقه ش میرم.  از خدا میخوام تموم زنهای سرزمینم این طعم شیرین و لذت بخش و در عین حال کار سخت رو تجربه کنن . امین

خدا همین نزدیکیست

➕ دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم. اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده. دومی: شاید مادرمونم ببینیم. ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟ دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی. مثل دنیای امروز ما و خدایی که همین نزدیکیست.

۹۷ روزگی

این چند روز یعنی از ۴ شنبه تا الان خونه ی مامانم موندم دلم برای خونمون تنگ شده ولی اجبارا نمیشه رفت اقای شوهر از جمعه مریض شده بدددددد و مجبور شدیم به خاطر کوشان بزاریمش تو قرنطینه . کوشان حالش بهتر شده اما فکر میکنم هنوز ضعف مسکنها رو داره . دیشب هر یکساعت یکبار بیدار میشد و کمی ممی میخورد میخوابید و دوباه از اول  و خیلی هم عرق کرده بود کلا سیستم خوابش ریخته بهم و کم خواب شده. لپهای کوچولوش که به سختی جمعشون کرده بود از بین رفتن و کوشانم لاغر شده. 

امروز ۹۷ روز از باهم بودنمون میگذره هر روز که جلوتر میریم انگار روزها سریعتر میگذرن دوست ندارم  زود بزرگ شی مامانی دلم میخواد به ارومی روزهای زیبای کودکیت رو طی کنی . دیروز روز کودک بود و من قرار بود برم بیرون و برای کوشان یک هدیه یی بخرم اما نشد و نتونستم برم بیرون. یکی طلبت مامانی. کوشان دیگه هوشیارتر شده تا دلتون بخواد بازیگوش کنجکاو و خنده رو . از طرح گلدار  و چهارخونه خوشش میاد و وقتی میبینه تموم سعیش رو میکنه تو دستش بگیره و با همه وجودش تمرکز میکنه. 

مشروح اخبار !!!

همراه هوای سرد  پاییزی  ما هم برگشتیم. همه چی ارومه خدا رو شکر. کوشان هم دیگه حسابی درحال دلبری کردنه. عاشق خنده هاشم طرز نگاه کردنهاش وقتی داره ممی میخوره و از زیر چشم نگاهم میکنه تو همون حالت برام لبخند میزنه . دستش رو قبلا پیدا کرده بود الان همش حواسش به پاهاش و خیلی دوست داره بشینه که زیاد بهش اجازه نمیدم اما خب اونم حرف ناگوش گیره و کار خودش رو میکنه عاشق تلویزیون دیدنه اونم نمیشه زیاد ببینه. خلاصه اینکه روزهام تموما به کوشان اختصاص داره از کنار هم بودن لذت میبریم. 

چهارشنبه گذشته۷/۷ سالگرد ازدواجمون بود با اقای شوهر و داداشم رفتیم تهران که کوشان بتونه دوستهاش رو ببینه و ۸ نفر بودیم و من برای اولین بار میدیدمشون اما یکسال تو تلگرام باهم در ارتباط بودیم و از اول بارداریم باهاشون همگروه بودم  حالا بچه هامون بدنیا اومدن  و حسابی دارن شیرین میشن خیلی تجربه خوبی بودو کوشان تموم راه رو خوابید  فقط برای شیر بیدار میشد و بازهم برگشتنی هر دوتامون خوابیدیم خیلی  برای روحیم خوب شد و اینگونه شد که این سفر یکروز کادو سالگرد محسوب شد و بهترین کادویی بود که اقای شوهر میتونست بهم بده  چون اصلا قصد تهران رفتن نداشتیم و فکر هم نمیکردم اقای شوهر پیشنهادم رو قبول کنه.  

دیروز ۳ماهگی کوشان تموم شد و رسما خط بطلانی بر کولیک و دلدرد کشید اما خب یک کار سخت و طاقت فرسا رو انجام باید میدادیم ختنه خیلی استرس داشتم خیلی و دقیقا دو هفتس  نمیشد ببریمش برای ختنه و بالاخره  دیروز بردیمش بماند که از صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشید  و حالت تهوع و معده دردم داشتم که تموم از استرس بود با چشم گریون و ابروهای اویزوون کوشان رو ساعت۷ با مامانم و بابام و صد البته اقای شوهر بردیم کلینیک و ساعت ۷/۵ بردنش اتاق عمل تا ۷/۴۵ داخل بود منم پشت در اتاق گریون بودم صدای جیغش تموم موهای سرم رو سیخ میکرد وقتی اوردنش بچم دیگه نای گریه کردن نداشت و مثل جوجه صداش شده بود از بس جیغ زده بود خیلی ساعت وحشتناک تلخی بود تو  این یکساعت هلاک شدممممم. برای بچم شیاف زدن تا اروم شد و سریع اومدیم خونه و بهش ممی دادم و خوابوندمش خودمم از ساعت ۱۰ بیهوش شدم ولی تموم حواسم پیش کوشان بود که ببینم درد نداره  شیاف باز میخواد تا ساعت ۶ صبح امروز از ترسش جیش نکرد و با دوتا جیغ زرد و بنفش بالاخره جیش کرد.  امروز ارومه البته با قطره استامینوفن اما تو گلوش بغض داره بچم.  

خدا جونم هیچ بچه یی رنگ اتاق عمل و هیچ مادری لحظات پشت در اتاق عمل رو نبینه. خدایا شکرت



۳ مهر و ۸۲ روزگی

کوشان امروز ۸۲ روزش شده روز به روز داره خوردنی تر و عشقولی تر میشه . کاملا من و باباش رو میشناسه تو مهمونی ها غریبی میکنه و تموم لب و لوچش به سمت پایین سُر میخوره اینقدر خواستنی میشه در این حالتش.فقط و فقط به من میچسبه و آروم میشه حتی بغل باباش هم نمیره . 

شبها خوابش خیلی خیلی بهتر شده و حداقل ۳ ساعتی رو میخوابه که خودش نعمت بزرگیه برای من. صبحها هم اکثرا خوابه فقط برای شیر بیدار میشه و دوباره بیهوش میشه و فرصتی میده که به کارهای خونمون برسم غذایی درست کنم  اما وقتی بیدار میشه من میشه یک ادمی که کاری نداره و تمام و کمال در خدمت کوشانِ . 

دیروز میزاشتمش روی پاهام طوری که  به پاهای من فشار وارد میکرد و سعی میکرد از روی پاهام فرار کنه . مامانم معتقده کوشان زود حرکت میکنه . یعنی شیطونِ. 

امروز یک دستمال عروسکی داشت بهش دادیم سفت بغلش کرده بود و خوردش یعنی فقط خودم رو کنترل کردم نخورمش    وقتی داشت عروسکش رو میخورد چشماش برق میزد شیطون خودم.  

کوشان عاشق شعر شده و وقتی سرحال منم در حال شعر خوندنم. اما خب شعرهام همگی قدیمیه و مربوط به بچگیهای خودمه. براش کتاب هم خریدم که رنگهای تیز و شکلهای بزرگی داره وقتی اونم باز میکنم کلی توجهش جلب میشه و دقت میکنه. 

مامانهای مهربون که تجربه کتاب خوندن دارید چند تا از اون کتابهایی که بچه ها عاشقش میشن رو به منم معرفی کنید تا برای کوشان تهیه کنم. پیشاپیش ممنونم