مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

۱۴روزگی کوشان

 امرو ز ۱۴ روز از با تو بودن میگذره نمیدونم قبلش زندگی بدون تو چه چیزی بوده فقط میدونم از اون لحظه یی که بدنیا اومدی قلبم لبریز از عشق شده وارد دنیای دیگه یی شدم  بماند که روزهای اول بدنیا اومدنت خیلی سخت بود حالم خوب نبود و یک نوزاد کوچولو که بابت هر چیزی بهم وابسته بود شرایط رو سختتر میکرد از طرفی  هم شب نخوابیدنها و گریه های بی وقفه هیچ توانی برام نزاشته بود  بصورتی که یک شب فقط ۴۰ دقیقه خوابیدم و ساعت ۴/۵ صبح سوار ماشین شدیم که به محض حرکت کوشان بیهوش و بیصدا شد. اما خب رفتیم دکتر که کوشان چرا اینقدر جیغ میزنه حتی صداش هم گرفته بود و دکتر تشخیص کولیک داد وقتی رسیدیم خونه ۶/۵ بود که اصلا نمیدونم چجوری رسیدم خونه و کوشان رو دادم بغل مامانم و بیهوش شدم . تو این مدت زردی هم گرفت  که مجبور شدیم  دستگاه بگیریم و ۴۸ ساعت بزاریمش تو دستگاه خیلی روزهای بدی بود وقتی چشم بند براش میزدیم اینقدر داد میزد و دوستش نداشت و تموم تلاشش رو میکرد که چشم بندش رو برداره روز اول بهمون گفتن چشم بند رو بر ندارید تا فردا صبح . تموم شب جیغ زد و نذاشت کسی بخوابه  صبح زود  وفتی بیدار شدم بهش شیر بدم دلم طاقت نیاورد و چشم بندش رو برداشتم انگار دنیا رو بهش داده بودن کوشان خوشحال بود و من شرشر اشک میریختم  و دلم برای کوشان کباب میشد خدا رو شکر زردی کوشان پایین اومد 

کوشان از روز سوم چشماش رو باز کرد و با تعجب همه جا رو نگاه میکرد. روز ششم نافش افتاد . اما همچنان بچم دلش درد میکنه و شبها نمیخوابه . روز ششم هم آز تیرویید دادیم که خدا رو شکر چیزی نبود

ببخشید اگر مطالب پراکنده شده چون مجبورم کمی بنویسم و سیو کنمو چند روز بعد دوباره ادامه رو بنویسم که باعث میشه مطالب پراکنده بشن. 

روز موعود( پست طولانی)

سسسسسلام ما اومدیم و خدا رو شکر . 

روز زایمانم دوشنبه ۹۵/۴/۱۴. از هیجان زیادمون نتونستیم زیاد بخوابیم از ۶ صبح بیدار شدیم اخرین عکسهای دونفرمون رو گرفتیم و البته با حضور کوشان جونم. تا حاضر بشیم و بریم خونه مامانم ساعت ۸ صبح بود با دلی پر از امید و ته مانده استرس رفتیم بیمارستان و ساعت ۸/۳۰ اونجا بودیم  تا پذیرش بشم و با دکتر بیهوشی ملاقات کنم ازمایش خون بگیرن ساعت حدودهای ۱۰/۳۰ بود  که از اقای همسر جدا شدم و رفتم قسمت زایشگاه اما چون میخواستم از اقای شوهر خداحافظی کنم خودم زود تند سریع به عنوان اینکه گوشیم جا مونده رفتم پیش اقای شوهر و  چند تا عکس از اخرین دونفره هامون انداختیم و بعدش رفتم تو بخش با توجه به اینکه دکترم ساعت ۲ بعدازظهر میومد مجبور بودم تحمل کنم. هیجان استرس ترس از عمل احساس تنهایی تموم حسها رو اون موقع تجربه کردم. با خانمهای دیگه سرگرم بودم تا وقتی موقع عملم رسید حدود یک ساعت قبل از عمل برام سوند زدن که اصلا دوستش نداشتم و حس خوبی بهم نمیداد اما درد هم نداشت . وقتی منتظر بودم ببرنم تو اتاق اقای شوهر مامانم بابام همه کسایی که براشون مهم بودن با چشمهای نگرون منتظرم بودن و من باهاشون خداحاظی از راه دور کردم تو اون لحظه قلبم تو دهنم بود و حسابی گرمم شده بود  تموم صورتم خیس خیس بود. دکترم رو که دیدم ارومتر شدم و خیلی از استرسهام محو شدن . حدود ساعت ۳ بعدازظهر رفتم روی تخت عمل و داروی بیحسی برام تزریق شد همش به دکترم میگفتم من حس میکنم میدونم چیکار میکنید دکتر هم میخندید و میگفت اگر راست میگی پای راستت رو بیار بالا که مسلما من نتونستم. دیگه چیز خاصی رو حس نکردم تا یک فشارهایی روی قفسه سینه اوردن و فهمیدم کوشانم بدنیا اومد فقط صدای گریه هاش رو میشنیدم و تموم توجهم بهش بود دقیقا راس  ساعت ۱۵:۲۶ روز ۱۴ تیر کوشانم بدنیا اومد. دکتر کوشان رو نشونم داد اولش کلی گریه کرد تا باهاش حرف زدم و بهش گفتم عزیزم مامانی خوش اومدی اروم اروم شد و فقط گوش میداد . بعد از اون لحظه ها برام کندتر میرفت . فقط یادمه میگفتم من حالت تهوع دارم و برام ضد تهوع زدن که کارساز نبود . یادم نیست کی بردنم ریکاوری و چقدر اونجا بودم چون خیلی خیلی گیج بود حدودا ۵ بعدازظهر منتقلم کردن بخش  . بسختی روی تخت خوابوندنم  بدی موضوع این بود که نمیتونستم تکون بخورم و سرم رو باید ثابت نگه میداشتم. فقط کوشان رو از روی عکس میدیدم.  همه متفق الرای بودن کوشان شبیه منه هورا.  کلا روز سخت شیرینی بود به خاطر دریافت مسکنها خیلی متوجه دردها نبودم و خوشبختانه تماس پوستی من و کوشان باعث شد کوشان سریع شیر بخورد. و به این ترتیب اولین اغوش گرفتن کوشان بهترین زیباترین دلنواز ترین هم اغوشی بود .اما   مجبور بودم  تا سه شنبه صبح بی حرکت بمونم و نمیتونستم  با تموم وجودم کوشان رو بغل کنم . تا مرخص شیم ساعت۱ شد و اومدیم خونه. اما خونمون خیلی گرم بود و کوشان سرخ شد در حدی که عصرش رفتیم دکتر  و گفت کوشان گرماش شده و لباسهاش رو کلی کم کنید. البته بماند تو این فاصله من کلی گریه کردم تا خوابم برد 

ادامه دارد.....

حال و هوای الان من

دقیقا نمیدونم چه حسی دارم هم خوشحالم هم غمگین. خوشحالم چون قراره کوشانم رو ببینم بغل کنم بوش کنم انتظارم بسر اومد. اما از طرفی غمگینم چون دیگه از فردا تو شکمم جاش خالیه دیگه سکسککه کردنهاش رو نمیفهمم دیگه برام قله و ذوزنقه نمیسازه. الان که دارم مینویسم گریه م گرفت. دیگه دونفره هامون تموم میشه. دیشب اخرین ام دونفرمون رو خوردیم عکس که گرفتیم چشمهای هر دومون پر از استرس بود. 

 اگر دست خودم بود میزاشتم یک سه ماه دیگه ی هم بمونه . 

خونمون کاملا برای اومدن جوجمون امادست. قرار اخرین عکسهامون رو فردا صبح قبل از رفتن بگیریم. خدایا شکرت به خاطر تجربه کردن این روزهای زیبام. خودم و جوجم رو به خودت میسپارم . نگهدارمون باش  

دوستتون دارم. برامون دعا کنید . در اولین فرصت بعد از بهبودی میام خبر میدم. شبتون پر ستاره

۴۸ ساعت پایانی

 حتی تصور اینکه بالاخره انتظار نه ماهمون به سر اومده و قرار کمتر از ۴۸ ساعت دیگه کوشان رو به امید خدا بغلمون کنیم  باورش برام سخته . الان پر از هیجانیم هر دومون. من سایلنت شدم و بیشتر گیج میزنم نمیدونم حسم چیه انگار قراره وارد یک تونل  بشم که نمیدونم چه چیزی داخلش هستش. البته اخرش یک کادوی خوشگل منتظرمه که قراره عاشقونه من و همسرجون رو تکمیل کنه. روی دور تند هستیم و  داریم از زمان باقیمونده  استفاده میکنیم  . اما خب بدنم کم اورده و سنگینتر شدم  شبها واقعا گرما اذیتم میکنه و نمیزاره بخوابم و خیس خیس میشم نمیتونم پیوسته بخوابم . حرکات فسقلی خیلی سنگینتر شده  خیلی دوست داره شیطونی کنه و این ساعتهای باقیمونده رو حسابی  مشغوله. میدونم وسایلش رو جمع کرده و منتظره بیاد بغلمون کوشان هم مثل ما بیطاقت شده و دیگه میخواد بیاد قربونش برم .  امروز ۳۸ هفته و ۶ روزم شده. خدا جونم شکرتتتتتت

۶ روز مونده

چه خوبه داریم به لحظه دیدار نزدیک میشیم. میدونم وقتی بدنیا بیای دغدغه های ذهنیمون بیشتر میشه مسولیتمون بیشتر میشه اما خب هدف دار میشیم. تو فسقلی رو بغل میکنیم.  به همون نسبت به کارهامون نمیرسیم مخصوصا من!  

روز یکشنبه اخرین ویزیت دکتر رو انجام دادم و برای ۱۴ تیر برام نامه بیمارستان رو  زد دیگه واقعی واقعی داری میای موش مامانی. اخرین سونو هم به درخواست خودم برام نوشت و اخرین دیدار سیاه سفیدمون تعیین شد. اینقدر خوشحال بودم که میبینمت. تو سونو هی تکون میخوردی دستت رو تکون تکون میدادی تو یک صحنه هم یک صورت گرد رو دکتر نشونم داد با دماغ دهن کوچولو قربونت برم مامانی شکل بچه فضایها بودی؛-)  ولی من عاشقت شدم . کلی از دکتر سونو تشکر کردم و برامون ارزوی موفقیت و خوشحالی کرد دلم تنگ میشه برای این روزهامون . 

باهم کلی وقت میگذرونیم و اخرین دقیقه های دوتاییمون رو با عشق طی میکنیم. 

حس این روزها هیجان همراه با استرس. خوشحالی و دیدن کوشان. قربونت برم عزیزم. ۳۸ هفته و ۲ روزم شده با وزن ۷۰/۵. :-))