مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

یک احساس جدید

5شنبه بعد از گذشتن حدود یک ماه کیان کوچولو و مامانش رو دیدم و با چند دیگه از آشناهامون رفتیم نهار خوردن جاتون خالی هوا هم عالی بود همه شون ازم می پرسیدن نی نی نمیخوای من هم می‌گفتم نه نمیخوام. حالا زوده اما دیدن شیرین زبونیها و راه رفتن پنگوئنی کیان فسقلی یک جوری میشدم یک حس جدید. نمیدونم چه حسی بود اما دوستش داشتم وقتی پا به پای کیان راه میرفتم و تاتی تاتی میکردم احساس میکردم دوباره بچه شدم وبا کوچکترین چیزی 

 خوشحال میشدم. آخر شب داشتیم با آقای شوهر میرفتیم که برسونیمشون کیان بغل من بیهوش شده بود و دستش رو دور گردنم انداخته بود حس خوبی داشتم فکر میکردم نی نی خودم که سفت چسبوندمش به سینه ام که بیدار نشه. خلاصه اینکه روز 5 شنبه یک بیرون رفتن بد جور من رو هوایی کردش و دلم یک فرشته کوچولو از جنس خودمون خواست. 

فکر کنم یک صحبت جدی باید با آقای شوهر داشته باشم!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.