مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

خداحافظ خرداد ۹۵

هی وای من امروز ۳۱ خرداد . اخرین روز از فصل بهار . پرونده بهار ۹۵ امروز بسته میشه و میره تو خاطراتمون ایشالله همه خاطرات عالی داشته باشن و با یاداوری بهار ۹۵ لبتون پر از خنده بشه. چقدر زود گذشت انگار خیلی روی دور تند بوده. عزیزم جونم کمی اروم هم بری کسی ناراحت نمیشه. بهار امسال نقطه عطفی برام بود چون هر روزی که میگذشت یک روز به دیدن کوشان نزدیکتر میشدم. بعضی روزها واقعا نمی فهمیدم چجوری تموم شد بعضی روزها انگار ساعت کش میومد و روز تموم نمیشد. کلا روزهای انتظار دیر گذرن. تو این مدت یاد گرفتم تو لحظه زندگی کنم و زیاد فکر اینده نباشم که روزها طولانی تر و غیر قابل تحمل بشه خیلی خوب بود برام. 

 دیگه واقعا از فردا شمارش معکوسمون شروع میشه. هیجان با طعم استرس دارم. کوشان داره اخرین تکونهاش رو داخل شکمم میخوره جاش تنگ شده اما قربونش برم بازم به من میگه خوبم مامانی نگرونم نباش دارم بزرگ میشم  .  کمی تا قسمتی حالت تهوع منم برگشته و اذیتم میکنه که البته با چاشنی کمر درد .

 من قویم کم نمیارم. نباید ضعیف باشم چون میخوام چند روز دیگه از یک مهمون کوچولو که مدتهاست در ارزوی وصالشم پذیرایی کنم  پس من میتونم. 

امروز ۳۷ هفته و ۱ روزم شده با وزن ۶۹/۷  یاد اون اوایل می افتم که بنظرم چقدر هفته۳۷ دور بود . حس سال بالاییها رو  تو دانشگاه دارم  :-) مزه میده

هفته ۳۷

امروز ۳۶ هفته و ۵ روزمه. وای چقدر کم مونده. با وزن ۶۹/۵. و فسقلی ۲۵۰۰ گرمی طبق سونو  هفته پیش. 

این هفته بخور و بخوابم رو بیشتر کردم بالافاصله بعد از غذا خوردن رو پهلو چپ میخوابیدم و فقط گوشت و بستنی و هر چیز چاق کننده ی خوردم  . کمی کمرم درد میکنه و نه بهتر میشه نه بدتر دردش ثابته. حسابی شکمم کپل شده و پر از ترک . چهارشنبه یکی از دوستهام که تایم زایمانمون تقریبا با هم بود کیسه ابش پاره شد و ناغافل بچش بدنیا اومد حالا از اون روز من توهم زایمان زدم. و اولین کارم بستن ساک بیمارستانم بود البته فقط تو لباس گذاشتم جریان رو وقتی برای اقای شوهر تعریف کردم عجیب دست و پاش رو گم کرده بود و استرسی شده بود منم هی میخندیدم. وقتی قبلا  بهش میگفتم باور نمیکرد میگفت حالا وقت هستتتتتت . اگر سر تایم دکتر بیاد۱۷ روز دیگه به امید خدا بغلمه . تو این دوشب همش خواب بیمارستان زایمان اتاق عمل و اینها رو میدیدم. ضمیر ناخوداگاهم رفته روز زایمان. بیا پیش خودم باش حالا!!!!  شبها خوابم کم شده ۲ میخوابم تا ۶ . بعد ۷ میخوابم تا ۱۰/۳۰. اذیت کنندس اما نمیتونم کاری کنم . 

حرکات کوشان خیلی قویتر شده  علنا شکمم رو جابجا میکنه. انگار میخواد بیاد بیرون. هر دستی یا فشاری هم که روی شکمم باشه با تموم شدت بهش میزنه یعنی برو کنار جام رو تنگ میکنی. عاشق این حرکاتشممممم از حالا دلم براشون تنگ شد. 

اسم فسقلی همون کوشان شد. نمیدونم چرا وقتی اسم بارمان رو صدا میزدم انگار بچه همسایه رو صدا میکنم و به اسم کوشان عادت کردیم. البته خانواده خودمم با کوشان موافق بودن   

اندر خم یک کوچه

امروز با اقای شوهر رفتیم شیر برای دستشویی خریدیم  که راحت بشه فسقلی رو بشوریم. یواش یواش داریم کارهامون رو سامان میدیم که اگر فسقلی تصمیم گرفت زودتر بیاد شک نشیم. 

دغدغه جدیدمون اسم فسقلی خان. هنوز به توافق نرسیدیم :-) بین اسم بارمان که البته همخونی بیشتری با فامیلیش داره و اسم کوشان مردد موندیم. چقدر سخته اسم انتخاب کردن هر کسی هم یک نظری داره. خودم اسم بارمان رو دوست دارم اما از طرفی به اسم کوشان هم عادت کردم. از طرفی اگر قرار باشه در اینده نه چندان نزدیک خواهر یا برادری داشته باشه با اسم بارمان بهتر میتونم اسم ست کنم. 

فعلا اسم فسقل خان برازنده ست ؛-)

۳۶ هفته

دیگه کم کم داریم به اخر راه و تنهایی دوتاییمون میرسیم . دیگه فقط و فقط مال خودم نیستی. دوست ندارم به این موضوع فکر کنم از حالا دلم برای عاشقانه های دونفریمون تنگ میشه. اما خب هر اغازی پایانی داره. از طرفی هم دوست دارم ببینم چه شکلی شدی فسقل شیطون خودم. دیروز دکتر بودم برام صدای قلب فسقلیت رو گذاشت خیلی خوووووووب بود بعدشم  با باباجونیت رفتیم سونو.  البته بماند دیگه نمیتونیم تشخیص بدیم چیت کجاست نه اینکه بزرگ شدی معلوم نمیشد. خدا رو شکر همه چیت اوکی بود و تو سونو با ۳۵ هفته وزنت ۲۵۳۰۰ گرم بود که دکتر میگفت خوبه روی نموداری . 

البته سونو با تاریخمون یک هفته فرق داره که طبیعیه. 

اهان راستی از دکتر پرسیدم کوشان فسقلی ما  کی بدنیا میاد گفت  از ۱۳ تا ۱۵ تیر قبل از تعطیلات عید فطر  ومنم کلی خوشحال گفتم لطفا بزاریدش ۱۴ تیر که روز تولد منم  هم هست.  یعنی پسر و مامانش تو یک روز بدنیا میان.  البته   با اختلاف ۳۲ سال فسقل خودم . 

میدونی خیلی دوستت دارممممممممم فسقلی


بیخوابی یعنی دیشب ساعت۲ با کلی سردرگمی بزور بخوابی  مغزت هم  تا صبح خوب نخوابه صبح ساعت ۶ چشمات باز بشن و دیگه روی هم نیان. در حالی که خیلی خوابت میاد  اما خوابت نمیبره. جریان چیه!!!!!!!