مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

خدایا شکرت. 

این هفته رسما وارد هفته ۱۶ بارداری شدم. ۱۵ هفته و یک روزم هستش:-)  بطور رسمی ۱۷۵ روز دیگه مونده جوجه رو بغلم بگیرم. راه درازی بنظر میرسه اما حس خیلی خوبیه. خدا رو شکر حالت تهوعم چند روزی خیلی خیلی کمتر شده و فکر کنم داره اسباب کشی میکنه بره  البته هنوز نمیتونم غذاهای متنوع بخورم معدم قاط میزنه. اما دیگه باهم کنار اومدیم . به اقای شوهر میخندم میگم پروانه از تو پیلش اومده بیرون هوا هم که عالی . دقیقا مثل  اسفند ماه شده. 

خاله مامانم جمعه عصر فوت کرد و دیگه دیروز مراسمشون بود من از سر خاک رفتن معاف شدم  اما خب از اول مسجد رفتم. من تسلیت میگفتم بقیه بهم تبریک میگفتن قاطی شده بود:-) همه حواسشون به هم بود که خسته نشم قندم پایین نیاد. همه هم بهم میگفتن چقدر صورتت لاغر شده که البته حق داشتن از بس این چند وقت اخیر به من خوش گذشته بود. چند نفری هم سونو گرافیم کردن که البته وزنه پسر داشتن بالا بود .  

همچنان عاشق پرتغالم . با مرغ کمی تا قسمتی اشتی کردم . از کیت کت خوشم اومده.

دنیای جالبی رو دارم تجربه میکنم وایشالا همه این دوران رو تجربه کنن نه یکبار بلکه چند بار؛-) امین

تجربه جدید

این هفته دارم هفته ۱۵ بارداری رو میگذرونم بعبارتی الان ۱۴ هفته و ۴ روزم. بماند که بجای بهتر شدن حالم بدتر شده و تهوعم همچنان پابرجاست  و البته معده درد هم اضافه شده اما اینها همه میگذره و میدونم نتیجه یی شیرین در انتظارم . نمایشگاه رو اکثر روزها رو رفتم اما  تایم کوتاه که زیاد خسته نشم. تنوع خوبی بود اما بعدش قشنگ یک روز بیهوش بودم . این هفته تموم شبها راس ۴ از خواب بیدار میشدم و به هیچ عنوان خوابم نمیبرد تا خود ساعت ۶ صبح بعد از اون ور میخوابیدم تا ۱۱ صبح اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم :-) 

امروز صبح از ۶ صبح بیدار باش رو زدم اونم از بس دلم قارو قور کرد مجبور شدم برم اشپزخونه و کشمش بخورم اومدم دوباره بخوابم تا ۷ خودم رو بخواب زدم چشمام رو بزور بستم نشد بخوابم که نشد. یکهو دلم نون لواش تازه پنیر روزانه و گوجه فرنگی خواست اجبارا اقای شوهر رو بیدار کردم بره نون بخره بنده خدا خواب بودا اما رفت خرید الانم بدجور خوابم میاد چشمام خواب داره . اما جوجه امروز صبح حسابی گرسنه بود و از خجالتمون دراومد؛-)

تجربه جدید و باحالی بود دوستش داشتم. قربونت برم جوجه فسقلی

دختر داشتن

فلانی پسرزاس...اولین فرزندش پسراست...پسر پسر قند عسل,پسر پسر قند و نبات

فلانی زایمان کرد...شکم اولش است؟دختر؟...وای دختر؟...


و هیچ کس ندانست دختری که دیگران برای ورودش به این دنیا از واژه ی (وای)استفاده کردند,اکنون سوگولی پدرش هست و عسل مادرش...

دختر غم خوار مادراست,اولین خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می اید...دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده,مادر امروز یک چین ,بر گوشه ی چشمان معصومت اضافه شده است...ترس از جدایی از پدر,دوری از مادر وجود یک دختر را هزاران بار میلرزاند...

دختر بودن کار دشواریست ,اینک درک میکنی,چرا اولین بار برای وجود پر مهرت (وای)گفتند؟...چون همه میدانستند که ای (وای)تحمل این همه غصه برای تو کمی بزرگ است...

دختر بودن کار سختیست....

پسر داشتن

پسر داشتن حس شیرینیه ....دنیای معصوم وکودکانه اش به من که یک زن هستم حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه مرد های زندگیم نا امید میشم و به یه گوشه پناه میبرم، یه مرد کوچولو میاد پیشم که نه شوهرمه ، نه پدرمه، ونه برادرم .

اون تنها عشق زندگی منه که بادستای کوچولوی مردونه اش موهام رو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هام رو فراموش کنم، با صدای قشنگش توی گوشم میگه : مامان، امروز موهات چقدر قشنگ شد وتوی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم وبا عشق زندگیم از ته دل میخندم.... آره ..... عشق زندگی من اون چشمای قشنگ مردونه ست که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........ومن با تمام پوست و گوشت و خونم عشقش رو احساس میکنم.....

کوچولوی مامان عاشقتـــــم

تقدیم به پسر داران

روز پر کار

این هفته دارم هفته ۱۴رو پر میکنم ۱۳ هفته و ۴ روز. هوووورا سه ماهگی م به خیر و خوشی تموم شد .  یک سوم راه طی شد که البته پر از استرس هم بود. خدا رو شکر. 

دیروز به محض بیدار شدن اول قرص تهوعم رو خوردم و کمی خونه رو گردگیری کردم دیگه جدا داشت یادم میرفت گردگیری خونه چجوریه:) نهار خوشمزه هم گذاشتم که اقای پدر ذوق کنه ماکارونی با ته دیگ نونی. جاتون خالی همه رو خورد. بعد تا اقای پدر دوش بگیره من حاضر شدم که باهم بریم نمایشگاه لوازم خانگی مثل قبلا ولی قول دادم یکجا بشینم و خودم خسته نکنم. از ساعت ۳ تا۸/۳۰ شب نمایشگاه بودیم خوب بودم اما اخراش کمی خسته شده بودم تا بخواهیم برسیم خونه سردرد بسیار عجیب غریبی گرفتم جوری که قشنگ حس میکردم فشارم داره همینطور میاد پایین اما دکتر نرفتم فقط میخواستم از دست لباسهام راحت بشم. تا اومدم خونه گوجه فرنگی و یکعالمه نمک خوردم بهتر شدم. اما سردرد امونم رو بریده بود  . بدی حاملگی اینه که نمیتونی مسکن بخوری مخصوصا در این مواقع.  فقط یادم بزور مسواک زدم و رفتم تو رختخواب و از خستگی و سردرد بیهوش شدم  اما راس ساعت ۳ بیدار شدم خوابم تموم شده بود کلافه بودم گرمم بود اصلا یک وضعی عجیب غریب . اومدم تو هال خوابیدم که خنکتر باشه اما حالت تهوع اومده بود سراغم. وای خدا چرا اینجوری شده بودم کلا  یک سیستم جدید رو داشتم تجربه میکردم همون ساعت ۳ یک قرص تهوع خوردم تا تونستم دوباره بخوابم. 

نکته اخلاقی من دیگه توانایی انجام کارهایی که قبل انجام میدادم رو ندارم و بعدش موتور میسوزنم  حتی اگر توی طول روز حالم خوب باشه شب حتما از خدمتم درمیاد. اما فکر اینکه قرار یک جوجه از جنس خودمون داشته باشیم به تموم این سختیها میارزه. خدایا شکرت