مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

هفت بهشت زندگی

هفت بهشت زندگی!

بهشت اول:

آغوش مادریست که با تمام وجود، بغلت کرد و شیرت داد


بهشت دوم:

دستان پدریست که برای راه رفتنت، با تو کودکی کرد


بهشت سوم:

خواهر یا برادریست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد


بهشت چهارم:

معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیش، هم سن تو شد تا یاد بگیری


بهشت پنجم:

دوستی ست که روز ازدواجت، در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند


بهشت ششم:

همسرتوست که با تمام وجود در کنار تو معمار زندگی مشترک تان است، گویی دو شاخه از یک ریشه اید


بهشت هفتم :

فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است


آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم

اما

بهشت همین حوالیست ...

مادرت را بنگر...

پدرت را ببین...

خواهر یا برادرت را حس کن...

به معلمت سر بزن...

دوستت را به یاد بیاور...

همسرت را در آغوش بگیر...

فرزندت را ببوس...


یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت...

بهشت را با همه قلبت حس کن،

همین نزدیکیست...

مادریم قبول کن

تصور کن شب وقتی دستشویی میری و مسواک میزنی و مثل بقیه اهل خانه با خیال راحت روی تخت دراز میکشی و چون خسته هستی فوری چشم هات گرم میشه و 

خواب می گیردت ، تازه کوچولوت شروع میکنه به گریه کردن .

از خواب میپری و شیرش میدی تا بخوابه...

اما او سر ناسازگاری داره.

به یه ذره و دو ذره شیر خوردن رضایت نمیده .

یه طرف بدنت که روی اون خوابیدی درد گرفته...

این طوری نمیشه...

بلند میشی و بچه رو روی پا می خوابانی بلکه بدون شیر خوردن بخوابه. 

اما اون مدام گریه میکنه و میخواد شیر بخوره.

دوباره به طرف دیگه ات میخوابی تا بتونی هم شیرش بدی هم خودت بخوابی..

نیمه شب چند بار دیگه این اتفاق میفته...

از خوابیدن خسته و دلزده میشی اما چاره ای نیست.

خدا خدا میکنی نزدیک های سحر بهتر بخوابه و بزاره تو هم با خیال راحت یکی دو ساعت بخوابی

ساعت هفت صبح آن یکی بچه هم به اتاقت میاد و میگه دیگه هر کار میکنه خوابش نمیبره...

اشاره میکنی بلند صحبت نکنه،که این یکی بیدار نشه ...

میگویی کنارت بخوابه بلکه خوابش ببره اما فایده نداره ...

آن یکی چشم هایش را باز میکنه و این یکی را میبیند و میخندد و خواب از کله اش میپرد و دیگر محال است بگذارد تو بخوابی...

کاری از دستت بر نمی آید. کاری نمیشه کرد .

فکر نکن با تعریف کردن این ماجرا کسی به عمق خستگی ات پی میبرد .

فکر نکن اگر تمام اتفاقات شب تا صبح را برای کسی تعریف کنی  او میفهمد چه میگویی...

حتی یک مادر دیگر با دو بچه هم شاید به درستی تو را درک نکند چون جای تو نیست...

حتی همسرت شریک زندگی ات هم اگر خیلی مهربان باشد، وقتی ماجرا را برایش بگویی نهایتا می تواند یک دلسوزی دو کلمه ای بکند و تمام...

نباید منتظر قدر دانی از سوی او یا حتی بچه ها باشی که در آن صورت بازی را باخته ای ...

بهترین راه این است که تمام آنچه از شب تا صبح اتفاق افتاده .بسته بندی کنی، یک روبان خوش رنگ هم دور آن بپیچی و تقدیمش کنی به خدای مهربان و بگویی: این تمام آن چیزی است که من دارم؛ تمام دارایی ام ضعف و ناتوانی و خستگی ست ، فقط و فقط تو در تمام این لحظات کنارم بودی و دیدی چه بر من گذشت. هیچ کس دیگری آن را درک نخواهد کرد. 

پس آن را از من بپذیر 

و 

مادری ام را قبول کن

حال این روزهای من!!!

واکسن ۴ ماهگی

دیروز ۱۵ ابان واکسن ۴ ماهگی رو زدیمبماند شب قبلش بسیار بسیار بد خوابیدم و با سردرد و معده درد بیدار شدم  با استرس فراوون رفتیم واکسن بزنیم قد و وزن کوشان تو ۴ماهگی ۶۴ سانت و ۷۳۰۰ بود . وقتی واکسن زدیم چنان جیغ زرد و بنفشی کشید که تموم موهام سیخ شد بعدش اومدیم خونه و کوشان در اثر استامینفن خواببببببید دیروز مشکل خاصی نداشتیم اما امروز اکثرا دمای بدنش بالای ۳۷/۵ بود و کمی بیتابی میکرد البته بماند که دیشب هر دوساعت یکبار بلند میشد شیر میخورد و بیهوش میشد ولی من نتونستم بخوابم   صبح هم از ۷ بیدار باش بود . 

امروز دقیقا یکسال از روزی که آزمایش دادم و نتیجه مثبت شد میگذره خیلی روز خوبی بود یادش بخیر انگار دنیا رو بهمون داده بودن و صد البته خدا رو شکر کوشان الان سالم بغلمون قربونش بشم . 

پسرمون شیطونتر شده عاشق بازیه با دهنش صدا های بلند درمیاره بعضی وقتها مثل بچه گربه صدا میده کنجکاو نسبت به همه کس و همه چیزه. با غریبه ها اولش مهربونه  بعد بغل من قایم میشه و شیر میخوره که کسی مزاحمش نشه. تنبل خان هنوز غلت نمیزنه اما تا ۸۰ درصد گردنش رو راست نگه میداره همچنان عاشق نشستنه. اسمش رو گذاشتم معتاد تلویزیون . هرجا باشیم صدای تی وی بیاد به سمت صدا میچرخه. فعلا اینها رو یادم بود بقیش  اتفاقات روزمره ست  

خدایا شکرت

۱۲۱روزگی

 خدایا شکرت

امروز اولین بارون پاییزی اومد البته بماند قبلش کلی باد اومد دیروز سرتاسر باد بود و سرما.  امروز بارونش رو اورد   اسمون شهرم تمیز شد . 

کوشان این روزها شیطون شده چشمهاش برق میزنه  تا از خواب بیدار میشه با لبخندی بزرگ ازت پذیرایی میکنه عاشق این کارشم همیشه بخند عشقم. قهقه هاش طولانی مدت تر شده . دستهاش رو با هدف میاره جلو و میخواد هر چیزی رو لمس کنه بعد مزه.  دیروز برای اولین بار نیم ساعت داخل زمین بازیش سرگرم بود و حسابی خسته شد تا بغلش کردم بیهوش شد و یکساعتی خوابید. با دهنش حباب درست میکنه و بعد قهقه میخنده . عاشق اینه که سرش رو اروم ناز کنم و اونم بخوابه ارامش خوبی داره . خیلی از وقتم صرف کوشان میشه و به نصف کارهایی که قراره براش انجام بدم نمیرسم  کوچکترین وقتی که میارم میشینم سر اسکرپ بوکش که البته زیاد پیشرفت نداشته 

بگم از کلاه هالووینش:-)))) اندازه سر خودم شد با یک منگوله بزززرگ دوشنبه عصری رفتم خونه دوستم و بعد از مدتها خودم رانندگی کردم با سلام صلوات رسیدم هلاک شدم از استرس ولی عالللللی بود برام دوباره به زندگی باز میگردم:-) خونه ی دوستم عکس هالوینی گرفتیم که خوشگل شدم و بعدشم رفتم دنبال اقای شوهر . کوشان عالی باهام همکاری کرد هم تو مهمونی هم تو ماشین عاشقتم مامانی :-*

۱۱۸ روزگی

امروز ۹ ابانماه ۱۳۹۵ . چقدر زود ماه دوم پاییزم اومد چقدر زود کوشان داره بزرگ میشه انگار همین دیروز بود یک فسقلی کوچولو رو دادن بغلم  کولیکهاش شب نخوابیدنها شیر شبانه و ادم چقدر زود به تمام اینها عادت میکنه و ضد ضربه میشه. 

این روزها کوشان حسابی در حال شیرین شدن و دلبری کردنه عاشق رنگهاست و توجه زیادی به رنگهای تیز داره عاشق نشستنه  که البته من نمیزارم زیاد بشینه  عاشق توپ بادیش هستش و خیلی خوب باهاش بازی میکنه کنترلش عالیه. بعضی وقتها اروم نگاهش میکنم که چه جوری با توپش حال میکنه. این روزها کنجکاو شده و هر چیزی رو میخواد بخوره ببینه چیه.  عاشق مجله و کتاب هستش . 

جمعه ۷ ابان سه تایی رفتیم تهران خیلی پسر خوبی بود و اصلا اذیتمون نکرد اقا بود آقا.  بازم میبریمش  ؛-).  عاشق کالسکه سواری شده و عصرها حوصلش سر میره و بیرون میخواد تا هوا خوبه میتونم ببرمش بعدش چی کنم !!! 

این روزها قهقه های کوشان صدا دار شده و وقتی اینه میبینه قهقه میزنه. دارم براش اسکرپ بوک درست میکنم البته فعلا ک صفحش رو نوشتم. برای هالووینش یک کلاه نارنجی دارم میبافم تا حالا کلاه نبافتم. :-). از جمعه دیگه دستهام رو سفت سفت میگیره و وقتی میبینتم عاشقونه نگاهم میکنه. با تموم خستگیها عاشقشم عاشق.