ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام و صد سلام
امیدوارم آخر هفته ی بسیار خوب و پر از شادی رو گذرونده باشید. من که خیلی خسته و کوفته شدم از بس که دیروز سراپا بودم و درحال میوه چیدن. جاتون خالی دیروز از صبحونه صبح رفتیم باغ اما آقای شوهر رفت کوه و برای صبحونه نیومده بود و با مامیم رفتیم جاتون خالی گیلاسهای خوشمزه رو چیدیم. اما میدونید چه چیزی باعث شک من شد.
اول یک خاطره میگم بعد دیروز رو تعریف میکنم
سال 89 که من و آقای شوهر عقد کردیم با استفاده از عقدناممون توانستیم برای مکه ثبت نام کنیم و خرداد 90 رفتیم جای همگی خالی بسیار زیبا و عالی بود تو این سفر خانواده ای بودن که یک پسر 6 ماه داشتن و با خودشون آورده بودن مکه و ما اکثر اعمال مربوط به حج رو با این خانواده گذروندیم خلاصه من اینها رو ندیدم تا همین دیروز که داشتیم توی کوچه باغ پیاده روی میکردیم دیدمشون و حال پسرشون رو پرسیدم گفت هر دوتا خوبن آقا من رو میگی بهت زده نگاهش کردم گفتم جدی مبارک و بسلامتی. مامان بچه ها تازه 25 سالش با دوتا فسقلی بعد من... یک لحظه از تنبلی خودم خجالت کشیدم و لپ هام سرخ شد؛-) خلاصه اینکه من تا شب تو شک 2 تا بچه های دوستم بودم. ایشالا همیشه شاد و خندون و سلامت باشن.
میدونید بعضی وقتها از گذر سریع زمان میترسم آخه امروز 94/03/24 هستش و زمان داره میگذره و سنمون داره بالا میره و کنتور میاندازه :-( آخه چرا اینقدر عجله داری یک ذره آرومتر بری هیچکس ناراحت نمیشه ها!!! از من گفتن بود:-)
ودر آخر خدایا شکرت به خاطر تموم نعمتهای که به من دادی. شکرت.