ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام دوستهای مهربونم. پیشاپیش عیدتون مبارک و همیشه شاد و خندون باشید.
این چند روز که غیب شدم داشتم یک کتاب قدیمی رو میخوندم بامداد خمار فکر کنم تابستون 77 خریدمش و با چه شور و شوقی خوندمش. و همین کتاب بود که من رو به گذشته برد و خاطراتم رو مرور کردم تا به 5 سال قبل رسیدم تابستان 89. برای من فصل خوبی بود چون با آقای شوهر آشنا شدم و روزهای زیبا و فراموش نشدنی نامزدیمون شروع شد. چه روزهای خوبی بودن همش امید آرزو...
خدا رو شکر تو این مدت مشکل خاصی با مادرشوهرم نداشتم اما خب هر زندگی بالا و پایین داره. اعصاب خوردی داره شادی داره و این ما هستیم که در گذر این پستی بلندیها بزرگ میشیم کامل میشیم .
یک کتاب باعث شد برگردم عقب اما باید به جلو نگاه کنم هدفهام رو گم کردم و کم کم دارم دچار روزمرگی میشم.
اما همه چی درست میشه. خواستن توانستن;-) عاشقتونم<3
خدایا شکرت به خاطر تموم نعمتهایی که به من دادی.
با گفتن اسم بامداد خمار خاطرات عجیبی برای من هم زنده شد! موفق و شاد باشی عزیزم
ممنونم عزیزم. من که کلا وقتی کتاب رو میخوندم خاطرات اون دوران برام زنده میشد و بخود کتاب توجه نمیکردم