ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
امروز به معنای واقعی خستگی رو درک کردم دیشب دیروقت از باغ برگشتیم خونه تا خوابیدیم ساعت 2 شد
به زور و مصیبت صبح از خواب بیدار شدم نهار هم درست نکردم چون مامانم بهم داده بود
اما خب بزور حاضر شدم و رفتم آژانس تازه اونجا متوجه شدم به به قرار امروز اسباب کشی کنیم . من هم کلی کار داشتم با یک عالمه نق زدن وسیله هام رو جمع کردم و قبل از همه وسایلم رو جابجا کردم اما خب نهارم رو با بچه ها اونجا خوردم و آقای شوهر تنها اومد خونه نهارش رو خورده بود . کلی کار انجام دادیم و مرتب کردیم هلاک شدم از بس که پله بالا پایین رفتم ساعت 5 هم اقای شوهر اومد دنبالم انرژیم صفر شده بود وکلی بدنم درد میکرد تا 7 عصر بیهوش بودم الان هم به سختی و گیج ملنگی بلند شدم و کمی خونمون رو مرتب کردم .نشستم پای نت که اعتیادم رو هم سیراب کنم
امروز یک خبری شنیدم و کلی خوشحالم کرد یکی از دوستهای دوران دانشجوییم که مدتها بود ازش بیخبر بودم و توی تلگرام پیداش کردم امروز متوجه شدم مامی یک پسر فسقلی شده کلی خوشحال شدم و ذوق کردم
نه خسته عزیزم.
ممنونم عزیزم