مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

برف

امروز هوای شهرم برفیست. اولین برف سال ۹۴ در تاریخ ۱۵ اذر اومد خدا رو شکر ایشالا امسال سال پر برف و  بارونی باشه. 

عاشفق برفم و وقتی به دونه های برف نگاه میکنم ارامش میگیرم و بهترین حسی که میتونم تجربه کنم . 

امروز برخلاف عادت چند ساله م که به محض دیدن برف از خونه بیرون میرفتم خونه نشین بودم و از پشت شیشه دونه های ریز برف رو نگاه میکردم و اروم برای نی نی زمزمه میکردم که با خانم برف اشنا بشه. چون قرار در اینده رابطه بسیار خوبی با خانم برف داشته باشه . 

امروز از اول صبح حالم دگرگون بود و به محض صبحونه خوردن حالم بد شد الانم سفت به شوفاژ چسبیدم نهار نداریم و خونمون نامرتبه اما واقعا نمیتونم بلند شم. فکر میکردم دوران تهوع به سر اومده و خوشحال بودم اما زهی خیال باطل. بهتر شدم اما نه کاملا   این  دوران هم میگذره. 

دیروز وقت دکتر داشتم. سونو رو دید و خدا رو شکر همه چی اوکی بود قرار شد ۷ دی دوباره برم چکاپ۱۲ هفتگی. همچنان با خوردن قرص کلسیم مشکل دارم و نمیخورم. بجاش لبنیات میخورم. خیلی دوست دارم کتاب  همه مادران سالمند اگر رو بخونم اما اصلا خوندنم نمیاد و فعلا همش گیج میزنم . 

 

روزگار در حال گذر

روزها دارن تند و سریع میگذرن انگار همین دیروز بود با تابستون خداحافظی کردیم. اما بجاش الان تو ماه سوم پاییز هستیم. انگار همین دیروز بود که بی بی مثبت شد و من از شوقم نمیتونستم اروم بگیرم. انگار همین دیروز بود که با اقای شوهر دوتایی  باهم رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیم. خدایا شکرت بخاطر اینکه فرصت مامان شدن رو بهم دادی. بهم این فرصت رو دادی که یک فرشته اسمونی رو برام بفرستی و زمینیش کنی. جوجه کوچولو من سخت در حال تلاش برای زندگیه و مطمینم حالش خوبه و داره با سرعت خودش رو برای دنیای ما اماده میکنه. عزیزم الان که بهت فکر میکنم و توی تصورم میای دلم برات ضعف میکنه . مواظب خودت باش و بدون من و اقای پدر تو دنیای بیرون منتظرت هستیم و با اشتیاق فراوان لحظه شماری میکنیم در اغوشت بگیریم.  خیلی دوستت دارم امید زندگی من 

بهترین صدای که شنیدم

امروز وقت دکتر داشتم و طبق معمول استرس اینکه قرار چه اتفاقی بیافته میدونستم برم دکتر میگه  بهم سونو  میده از یک طرف دوست داشتم خیالم راحت بشه از طرفی هم از کلمه نه میترسیدم خلاصه اینکه تا رفتم دکی سونو رو نوشت و داد دستم و گفت همین الان انجامش بده اول شکه شدم بعد رفتم وقت گرفتم برای حدود ۸ شب که با اقای شوهر برم . تا ساعت ۸ بشه چندین مرتبه سکته رو زدم و مردم از استرس . خلاصه وقتی رفتم  سونو و روی تخت خوابیدم قلبم توی دهنم بود حالا دکتر هم اون دستگاه رو روی شکمم از این ور به اونور میبرد  با خودم گفتم هی دل غافل گویا چیزی نیست و داشتم دپ میشدم که یکهو صدای زیبای قلب  جوجمون رو گذاشت فقط تو اون لحظه به اقای شوهر نگاه کردم که چشماش پر از اشک شده بود و بغض کرده بود  قلب جوجمون ۱۳۸ بار میزد و من رسما مامان شدم  خدایا هزاران بار شکر  ایشالا تا   اخرین مراحل  بسلامتی طی بشه. من خودم رو جوجم رو به خدا سپردم   الان بهترین  حس دنیا رو دارم و روی ابرها  سیر میکنم ایشالا همه این حس زیبا و دوست داشتنی رو تجربه کنن  من از همین الان عاشق جوجم شدم قوربونش بشم

دقیقا ۸ هفته بودم که صدای قلب جوجه رو شنیدم

مادریم را قبول کن

تصور کن شب وقتی دستشویی میری و مسواک میزنی و مثل بقیه اهل خانه با خیال راحت روی تخت دراز میکشی و چون خسته هستی فوری چشم هات گرم میشه و 

خواب می گیردت ، تازه کوچولوت شروع میکنه به گریه کردن .

از خواب میپری و شیرش میدی تا بخوابه...

اما او سر ناسازگادی داره.به یه ذره و دو ذره شیر خوردن رضایت نمیده .یه طرف بدنت که روی اون خوابیدی درد گرفته...

این طوری نمیشه...

بلند میشی و بچه رو روی پا می خوابانی بلکه بدون شیر خوردن بخوابه. اما اون مدام گریه میکنه و میخواد شیر بخوره.دوباره به طرف دیگه ات میخوابی تا بتونی هم شیرش بدی هم خودت بخوابی..

نیمه شب چند بار دیگه این اتفاق میفته...

از خوابیدن خسته و دلزده میشی اما چاره ای نیست.

خدا خدا میکنی نزدیک های سحر بهتر بخوابه و بزاره تو هم با خیال راحت یکی دو ساعت بخوابی..

کاری از دستت بر نمی آید. کاری نمیشه کرد .

فکر نکن با تعریف کردن این ماجرا کسی به عمق خستگی ات پی میبرد .فکر نکن اگر تمام اتفاقات شب تا صبح را برای کسی تعریف کنی  او میفهمد 

حتی همسرت شریک زندگی ات هم اگر خیلی مهربان باشد وقتی ماجرا را برایش بگویی نهایتا یک دلسوزی دو کلمه ای میکند و تمام. ..

نباید منتظر قدر دانی از سوی او یا حتی بچه ها باشی که در آن صورت بازی را باخته ای ...

بهترین راه این است که تمام آنچه از شب تا صبح اتفاق افتاده .بسته بندی کنی،یک روبان خوش رنگ هم دور آن بپیچی و تقدیمش کنی به خدای مهربان و بگویی (( این تمام آن چیزی است که من دارم. تمام دارایی ام ضعف و ناتوانی و خستگی ست ،فقط و فقط تو در تمام این لحظات کنارم بودی و دیدی چه بر من گذشت. هیچ کس دیگری آن را درک نخواهد کرد .پس آن را از من بپذیر و 

مادری ام را قبول کن❤

خدارو شکر میکنم امروز و دیروز حالم خیلی بهتر بوده. و از بالا اوردن  ... خبری نیست . حالت تهوع دارم اما قابل تحملتر شده برام. 

دیروز دایی و زن داییم قرار بود برام اش بیارن سر ظهر اومدن و دیدم یک سینی که شامل چند جور غذا ترشی و کادو یک بلوز و شلوار بارداری خوشگل  بود بعلاوه  اش  رشته برام اوردن و خیلی سوپرایز خوشمزه و خوبی بود . به خاطر همین انرژی مثبت زیادی ازشون  دریافت کردم  تا شب حالت تهوع نداشتم  

امروز صبح تا ظهر کلا چون جدیدا زیادی خسته میشم کاری انجام ندادم و نت گردی میکردم سر ظهر هم  اقای شوهر زنگ زد نمیاد نهار و خودم تنهایی نهارم رو خوردم  اما باز قرار بره تهران همایش و  من باید شال و کلاهم رو جمع کنم  و برم خونه مامانم نه اینکه دلم میخوادها مجبورم مثلا

امروز عصر وقت دکتر دارم خدا بخیر کنه ایشالا همه چی بخوبی پیش بره خودم و جوجه کوچولوم رو به خدا میسپارم. کاری از دست من بر نمیاد جز صبر کردن  بدون استرس