مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

روز موعود( پست طولانی)

سسسسسلام ما اومدیم و خدا رو شکر . 

روز زایمانم دوشنبه ۹۵/۴/۱۴. از هیجان زیادمون نتونستیم زیاد بخوابیم از ۶ صبح بیدار شدیم اخرین عکسهای دونفرمون رو گرفتیم و البته با حضور کوشان جونم. تا حاضر بشیم و بریم خونه مامانم ساعت ۸ صبح بود با دلی پر از امید و ته مانده استرس رفتیم بیمارستان و ساعت ۸/۳۰ اونجا بودیم  تا پذیرش بشم و با دکتر بیهوشی ملاقات کنم ازمایش خون بگیرن ساعت حدودهای ۱۰/۳۰ بود  که از اقای همسر جدا شدم و رفتم قسمت زایشگاه اما چون میخواستم از اقای شوهر خداحافظی کنم خودم زود تند سریع به عنوان اینکه گوشیم جا مونده رفتم پیش اقای شوهر و  چند تا عکس از اخرین دونفره هامون انداختیم و بعدش رفتم تو بخش با توجه به اینکه دکترم ساعت ۲ بعدازظهر میومد مجبور بودم تحمل کنم. هیجان استرس ترس از عمل احساس تنهایی تموم حسها رو اون موقع تجربه کردم. با خانمهای دیگه سرگرم بودم تا وقتی موقع عملم رسید حدود یک ساعت قبل از عمل برام سوند زدن که اصلا دوستش نداشتم و حس خوبی بهم نمیداد اما درد هم نداشت . وقتی منتظر بودم ببرنم تو اتاق اقای شوهر مامانم بابام همه کسایی که براشون مهم بودن با چشمهای نگرون منتظرم بودن و من باهاشون خداحاظی از راه دور کردم تو اون لحظه قلبم تو دهنم بود و حسابی گرمم شده بود  تموم صورتم خیس خیس بود. دکترم رو که دیدم ارومتر شدم و خیلی از استرسهام محو شدن . حدود ساعت ۳ بعدازظهر رفتم روی تخت عمل و داروی بیحسی برام تزریق شد همش به دکترم میگفتم من حس میکنم میدونم چیکار میکنید دکتر هم میخندید و میگفت اگر راست میگی پای راستت رو بیار بالا که مسلما من نتونستم. دیگه چیز خاصی رو حس نکردم تا یک فشارهایی روی قفسه سینه اوردن و فهمیدم کوشانم بدنیا اومد فقط صدای گریه هاش رو میشنیدم و تموم توجهم بهش بود دقیقا راس  ساعت ۱۵:۲۶ روز ۱۴ تیر کوشانم بدنیا اومد. دکتر کوشان رو نشونم داد اولش کلی گریه کرد تا باهاش حرف زدم و بهش گفتم عزیزم مامانی خوش اومدی اروم اروم شد و فقط گوش میداد . بعد از اون لحظه ها برام کندتر میرفت . فقط یادمه میگفتم من حالت تهوع دارم و برام ضد تهوع زدن که کارساز نبود . یادم نیست کی بردنم ریکاوری و چقدر اونجا بودم چون خیلی خیلی گیج بود حدودا ۵ بعدازظهر منتقلم کردن بخش  . بسختی روی تخت خوابوندنم  بدی موضوع این بود که نمیتونستم تکون بخورم و سرم رو باید ثابت نگه میداشتم. فقط کوشان رو از روی عکس میدیدم.  همه متفق الرای بودن کوشان شبیه منه هورا.  کلا روز سخت شیرینی بود به خاطر دریافت مسکنها خیلی متوجه دردها نبودم و خوشبختانه تماس پوستی من و کوشان باعث شد کوشان سریع شیر بخورد. و به این ترتیب اولین اغوش گرفتن کوشان بهترین زیباترین دلنواز ترین هم اغوشی بود .اما   مجبور بودم  تا سه شنبه صبح بی حرکت بمونم و نمیتونستم  با تموم وجودم کوشان رو بغل کنم . تا مرخص شیم ساعت۱ شد و اومدیم خونه. اما خونمون خیلی گرم بود و کوشان سرخ شد در حدی که عصرش رفتیم دکتر  و گفت کوشان گرماش شده و لباسهاش رو کلی کم کنید. البته بماند تو این فاصله من کلی گریه کردم تا خوابم برد 

ادامه دارد.....

نظرات 11 + ارسال نظر
پریسا سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 16:20 http://Pari-v-zendegi.blogsky.com

سلااام عزیزم قدمش مبارک باشه انءشالله

ممنونم عزیزم

نسیم شنبه 26 تیر 1395 ساعت 23:48 http://www.ghasedakemehr.blogsky.com

هوراااا مبارکههه کوشان جون تولدت مبارک به دنیای ما خوش اومدی عزیزم منو ریکاوری نبردن!!! من اصلا بیهوش نشدم بهم هم نگفتن تکون نخور!!! جریان چیه؟!

قربونت برم. من نزدیک یکساعت تو ریکاوری بودم. کلا داروی بیحسی و بیهوشی برای من فرقی نداره بدنم خوشش میاد و خوابش میگیره

کوثر شنبه 26 تیر 1395 ساعت 16:22

تولد کوشان جون مبارک باشه

ممنون عزیزم

نل پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 17:19

آزاده این پست 18تیر اومده؟؟؟؟
من چرا ندیییدم پس؟؟؟؟؟؟

اخیییییی عزیییزم..مبارک باشه.قدمش خیره براتون
.عزیییزم محکم میبوسمت.نل الان ذوق میزنه روی تختش...مامان ازاده...
عزیزم خیلی خوشحالم برات:):)
خوووشحاااااالم:):):):)
نی نیییی...
امروز توی اتوبوس یک مامانه رو دیدم ک نی نی بسیااااااار کوچیک با خودش داشت.یاد تو بودم ک الان همینقدیه نی نیت....اووووخی..

هر روز یک کم مینوشتم برای همین دیر دیدی.
ایشالله قسمت خودت عزیزم.

marzi پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 13:13 http://rozegaremarzi.blogsky.com

چه خاطرات شیرینی.
من خیلی منتظر عکس کوشان هستم. زود بذار ببینیمش.
مراقب خودت باش مامانی.

مرضی جونم ایشالله تجربش میکنی سخته اما بسیار شیرینه. فعلا با گوشی میام بلد نیستم عکس بزارم

حوا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 14:39

به سلامتی و دل خوش
مبارکا باشه
عکس فراموش نشود
راستی مامان بودن چه حسی داره؟

وای حس خیلی خیلی خوبی داره اصلا نمیتونم بیان کنم

سیمرغ چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 13:32

سلام آزاده جونم مبارک باشه عزیزم خدا برات حفظش کنه , عزیزم برای همه منتظرا هم دعا کن موقع خوندن متن خیلی اشک ریختم از یه طرف به خاطر این که خدا به یکی از دوستان دیگم یه فرشته عنایت کرده و شکرش رو به جا میارم از یه طرف هم گفتم یعنی میشه یه روز منم این تجربه رو حس کنم و منم بچم رو بغل بگیرم؟
انشالا قدمش براتون خیر باشه و تو لباس دامادی ببینیش

سلام عزیزم. ایشالله بزودی این روزهای سخت ولی شیرین رو تجربه میکنی . همیشه به یادتون بودم و هستم

اسما چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 12:00

بهت تبریک میگم .منو که یادت بود برام دعا کردی؟

ممنون. اسم ها رو یادم رفته بود اما برای هر کسی که بهم گفته بود دعا کردم

فاطمه چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 10:08 http://asalemamaniye.blogfa.com/

عزیزم خدا را شکر که به سلامتی هم خودت و هم کوشان جون از این مسیر طولانی گذر کردین انشاله همیشه سالم و شاد باشین
یعنی موقع عمل وقتی کوشان جونی به دنیا اومد شما بیهوش نبودین بعد بیهوش شدین؟
اره گرما خیلی خیلی بجه را اذیت می کنه تونستی یه دست لباس و شلوار استین دار بهش بپوش اما کولرتون رو روشن کن و اقا پسر رو جایی بذار که باد کولر بهش مستقیم نخوره پسرا بیشتر گرمایی هستن
منتظر عکس ها و ادامه مطلب ها هستیم

سلام عزیزم. بیحسی بودم اما بعد از تولد کوشان فکر کنم بیهوش شدم چون هیچی یادم نیست

مریم چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 09:14 http://taranom9696.blogfa.com

سلام مامان آزاده مهربون خداروشکر که به سلامتی کوشان عزیز رو در آغوش گرفتی و هر دوتون سالمین از طرف من کوشان کوچولو رو ببوس .
ما منتظر دیدن روی ماهش هستیم ها .

سلام عزیزم. در اولین فرصت عکس کوشان رو میزارم

الهه سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 23:44 http://elahesong.blogsky.com

سلام اجی خوبی امیدوارم که پسرت تا الان خوب شده باشه اجی تو خونه خودت هستی یه کم پنجره هارو باز بزار اجی اینجوری کوشان گرمش نمیشه اجی زیادم لباس نپوشون بهش اجی مرداد ماه که هوا سرد میشه لباس بپوشون اجی اگه یه وقت پادرد یا زانو درد گرفتی بدون عوارض بی حسیه اجی ابجی منم وقتی تو خونه مون بود و چند روزگذشته بود فکر کنم زانوهاشدرد میکرد و ماساژش میدادم اجی به مامانت بگو بیاد پیشت اجییا اگه زانو درد یا پادرد گرفتی حداقل اطرافیانت باشن که ماساژت بدن پاهاتو اجی مواظب خودت و پسرت باش اجی

ممنون عزیزم خدا رو شکر الان خوبم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.