مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

تو دلم دارن رخت میشورن. استرس دارم و سر بهوا هستم

گیج میزنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای گذرا

امروز صبح تقویم رو که نگاه کردم با این تاریخ روبرو شدم 1394/08/11 دلم هری ریخت پایین. یعنی 8 ماه از سال 94 گذشت و فقط 4 ماه مونده به سال 95 البته بماند که دوست دارم هر چی زودتر از نیمه دوم سال 94عبور کنم.    این غر زدنی بود به علت سرعت بالای روزگار و بالا رفتن سنم. 

دیگه دیگه:1:جواب  ازمایشهای کلی رو که چند وقت پیش داده بودیم رو گرفتیم. اصلا شرمنده خودم شدم همه چیزش نرمال شده بود و حتی تیروئید هم اما یک چیز عجیب غریب توش پیدا کردم اونهم کلسترولم بود که عدد 224 رو نشون میداد اصلا شوک شده بودم چون من نه روغن زیاد میخورم نه کنسرو. اما انگشت اتهام بسمت گوشت قرمز رفت آخه تو هفته 4 بار گوشت قرمز بقیه مرغهماهی هم فقط کنسرو دوست دارم که ماهی یکبار. خلاصه اینکه فعلا شوک هستم. وقتی به مامیم گفتم کلی بهم خندید و معتقد بود کلا کلسترول خانواده ما بالاست که یک جور ارثیه. 

2: کلا کلافه شدم از دست آقای شوهر  نمیزاره برم ورزش و همش میگه بزار معلوم شه تحول بزرگ زندگیمون اومده یا نه  بعد برو باشگاه.  کو تا معلوم شه حوصلم سر رفت همش جلو تی وی و در حال نت گردی بودم جوری که دیروز 3 گیگ رو براحتی تموم کردم و مجبور شدم گیگ مازاد بخرم. دوستهای گلم میشه برام دعا کنید زود متوجه بشم بدنم در چه حالیه

 اما میدونم عجله نباید بکنم و بزارم آروم همه چی جلو بره و فقط میتونم ناظر گذر روزها باشم.

3.اخر هفته مهمون داریم جاریم و دایی شوهر با هم میان و قرار حسابی سرمون  شلوغ بشه. قرار مهدکودک  باز کنیم ۳ تا نی نی همسن چه شود. برای پسردایی اقای شوهر کاپشن خریدیم. برای خواهرشم ست پاک کن و جامدادی . برای  برادرزاده اقای شوهر یک کیف کوله جغد شکل و کلاه پسرونه. کلی خوششون اومد.   

4. امروز نهار قراره برای اولین بار آبگوشت گوجه درست کنم لطفا بهم نخندید در این 4 سال گذشته همیشه خونه مامیم یا مادر شوهرم آبگوشت می‌خوردیم البته من دستپخت مامیم رو بیشتر دوست دارم خونه مامور شوهر همیشه بعدش گرسنه میام خونه. خلاصه اینکه امروز بر آن شدم خودم دست بکار شم و آبگوشت درست کنم امیدوارم خوشمزه بشه

دوستهای مهربونم عاشقتونم


عکس

چایی داغ بارون و پاییز

گل های زیبا تقدیم به شما دوستهای گلم

مه امروز صبح که چشم چشم رو نمیدید

مه

امروز صبح که از خواب بیدار شدم با صحنه عجیبی روبرو شدم مه خیلی خفنی بود طوری که اصلا نمیتونستی هیچ جا رو ببینی. به آقای شوهر میگم اولش فکر کردم مثل کارتون جادوگر شهر اوز خونمون جابجا شده و رفته بالای کوه. تا حدود ساعت 9:30 همچنان مه بود  خیلی باحال بود. الانم هوا همچنان گرفتس. حیف باشه که مستقیم نمیتونم عکس بزارم قول میدم حتما عکسی از این وضعیت بزارم 

دیروز کلا روز کسل کننده و بیخودی داشتم. اما بجاش آقای شوهر همش بیرون بود و کلی در حال طبیعت گردی. من هم زورم گرفته بود همش بهش گیر میدادم و دختر بدی شده بودم دیگه دیگه چی بگم : این هفته جواب...  معلوم میشه که تحول بزرگ تو زندگیمون اتفاق افتاده یا نه