مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

زنانگی

این متن رو جایی خوندم و واقعا باهاش خویش پنداری کردم. 

و البته شاید یک متن تکراری باشه اما من دوباره میزارمش.  

و البته این متن رو 30 خرداد گذاشته بودم اما گویا کامل نیومده بود من دوباره پست کردم. 

زنانگی قسمت ۱



ﻣﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻟﺒﻤﺎﻥ ﺑﺎﻟﯿﺪﯾﻢ 

ﻭ ﻣﻬﺮ" ﻧﺠﺎﺑﺖ " ﻭ " ﻋﻔﺖ " ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ

ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ

ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﻧﺸﺪﻩ ﻣﺎﻥ ، 

" ﻣﺤﺒﻮﺏ "ﻭ " ﻣﻌﺼﻮﻡ " ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ

ﻭ ﺍﻧﻀﺒﺎﻁ ﺑﯿﺴﺖ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ

 ﺗﺎشبﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻥ ﺻﺒﺮکردﯾﻢ !

ﯾﺎﺩﺵ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ !

ﭼﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ

ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ،

ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮ ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﺣﺮﺍﻡ ﺷﺪ !

ﭼﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼﮐﻤﯿﺘﻪ ، 

ﻧﻔﺲ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﻤﺎﻥ ﺣﺒﺲﺷﺪ ﻭ

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺍ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ

ﻣﺎ ﻧﺴﻞ ﺗﺮﺳﯿﻢ

ﺯﺍﺩﻩ ﯼ ﺗﺮﺳﯿﻢ

ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﺮﺳﯿﻢ

ﺗﺮﺱ ...ﺗﻌﺮﯾﻒ زنانگی مان

ﻭ ﺁﺗﺶ ...ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻮال هایمان!

آرزو ! تنها آرزویمان پسر بودن بود!

 ﺗﺎ ﻣﺎ   ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪبرﻭﯾﻢ

ﺗﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ

ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ

ﺑﺪﻭﯾﻢ ﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ

ﺑﻠﻨﺪﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﻭ ﺯﻣﯿﻦﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!

ﺗﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻔﺶ ﺳﻔﯿﺪ  

ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﯿﻢ

ﺗﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ ...

زنانگی قسمت ۲

ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ

ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭ ﺑﺮﺟﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﮕﯿﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻮﺯﭘﺸﺘﻤﺎﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ

ﺗﺮﺱ ، ﮔﻨﺎﻩ ، ﺁﺗﺶ ، ﺍﺑﻠﯿﺲ !

ﻫﺮﭼﻪ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻣﺎ ﺯﺷﺖ ﺗﺮ ، ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽﻣﺮﺩﻫﺎ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ

ﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ ﺍﯾﻢ

ﻣﺎ ﻭﺯﻥ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﻢ

ﻣﺎ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺏﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺖ

ﻭ ﺟﺸﻦ ﺗﮑﻠﯿﻔﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﯼ

ﺩﻭﺷﻤﺎﻥ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﯼﻣﺎ ﺍﻭﺷﯿﻦ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭﺷﺪﻩ ﯼ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ 

ﻭ ﻫﺎﻧﯿﮑﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻮﺟﯿﺮﻭﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ .

وﺟﻨﮓ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ

ﭘﺪﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ

ﻭ ﻣﺎﺩﺭی مردتر ﺍﺯ ﭘﺪﺭ 

ﮐﻢ ﮐﻢ ﮔﻮﮔﻮﺵ ﻭ ﻫﺎﯾﺪﻩ وﻭﯾﺪﺋﻮ

ﻭ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ«ﺻﺎﻋﻘﻪ « ﺍﯼﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺧﺸﮑﺸﺎﻥ ﮐﻨﺪ !

ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺻﺎﻋﻘﻪ، ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺸﮏ ﮐﺮﺩﻩ !

ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻓﻘﻂ

ﺑﺎﯾﺪ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﭙﺰﯾﻢ

ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ

» ﺧﺪﺍ !» ﺩﺭ ﺷﮑﻤﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ

ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺷﻮﻫﺮﻣﺎﻥ ﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ

ﺧﺠﺎﻟﺖ   ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺯﻥ

ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻤﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺁﻥ ﺗﺮﺳﻬﺎ ،

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﻫﻨﺠﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯿﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﯾﻢ

ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺧﺸﮑﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ!!!

زنانگی ۳

ﻣﺎ ﺯﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ

ﺯﻥ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺷﮑﻢ

ﻣﺮﺩﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯿﻢ

ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺷﻬﻮﺗﺸﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ

ﻣﺎ ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﻃﺮﺍﻭﺕ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ

ﻣﺎ ﻧﺴﻞ ﺯﻧﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﮑﻠﯿﻔﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﻤﺎﻥ

ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﺭﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺤﺮﻡ

ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻧﺸﺪﻧﺪ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ

ﺧﺎﻃﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﻭ

ﺷﻮﻫﺮﻫﺎ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﻧﺪ

ﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﻭﺍﻧﺪﻧد

ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻧﺪ

ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮﮒ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ

ﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ

ﻣﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ

ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺴﺘﮕﯿﻤﺎﻥ

ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻭ ﭼﻬﻞ

ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﯽ

ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ

ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﯾﻤﺸﺎﻥ ...

ﻭ ﺣﺎﻝ،

ﺩﻣﺎﻍ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﺍﯾﻤﭙﻠﻨﺖ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ

ﭘﺮﻭﺗﺰ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﮐﻼﺱ ﺭﻗﺺ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ

ﺗﺎ ﺑﺎ ﺩﺍﻑ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ

ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﮐﻨﯿﻢ

ﺗﺎ ﺷﻮﻫﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺳﻼﺡﺯﻧﺎﻧﮕﯽ

ﺳﻼﺡ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﯾﻤﺸﺎﻥ

ﻭ ﻫﻨﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﺯ ﮔﯿﺠﯿﻢ ﮐﻪ

ﭼﻄﻮﺭ ﻫﻢ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ

ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺧﻮﺑﯽ

ﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻮﻧﻪ...

زنانگی ۴

ﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻮﻧﻪ

ﻫﻢ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩاﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﭽﺮﺧﺎﻧﺪ

ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﯿﻢ

ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﯿﻢ

ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ

ﻣﺮﺩﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻣﺎﻥ

ﻭ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ

ﻧﺠﯿﺐ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﻢ

ﺑﻪ ﻣﺮﺩهایماﻥ ﻭﻓﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﻣﺎﺩﺭﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻭ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯿﻤﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯾﻢ

ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﯽ کنیم

ﻇﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ

ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﻖ ﻫﺎﯼ

ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﻢ !

ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻓﻘﻂ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻤﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﭘﺎﯼ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﮑﺎﯾﺖﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺧﺰﯾﻢ ﻭ ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﮑﺎﻧﯿﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ 6 ﺳﺎﻟﮕﯿﻤﺎﻥ ﺑﺎ

ﻣﻘﻨﻌﻪ ﯼ ﭼﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﻣﻬﺪ ﮐﻮﺩﮎ !

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﻢ

ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺎﻧﮕﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮕﺴﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﻢ

ﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ

ﻣﯽ ﺑﺎﻟﯿﻢ .

ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ,ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺎﺭﯾﺨﻨﺪ

برم یا نرم

سلامی به گرمای آفتاب تیرماه. امروز  هم روز خوبی بود هم نبود. روز خوب چون حقوقم رو گرفتم:-D الان خوشحالم زیاد:-) ولی از طرفی هم روز بدی بود چون آقای شوهر آب پاکی رو ریخت روی دستم و نمیاد بریم تبریز و میخواد من رو با مامان بابام بفرسته تبریز. چون میدونه من خیلی دوست دارم برم. حالا من موندم چیکار کنم هم دوست دارم برم هم دوست ندارم آقای شوهر رو تنها بزارم:'( چه حس بدیه. 

خانمهای حامله نخونن که دلشون نخواد;-) دیروز جاتون خالی رفتیم باغ و تا دلتون بخواد زردآلو و گیلاس چیدیم و از بس که من زردآلو و گیلاس خوردم بدجور معده درد گرفتم و سردیم شد. مجبور بودم کلی عرق نعناع بخورم تا حالم کمی بهتر شد. من باغ پدربزرگم رو خیلی دوست دارم چون تموم خاطرات بچگیهام و دوران نوجوانیم اونجا سپری شدن. 

عاشق اینم که تابستون بشه و من برم باغ. 

جدیدا تو ذهنم خودم رو مامی فرض میکنم فکر کنم از گرما هستش;-) بعضی وقتها دوست دارم خودم هم سورپرایز بشم اما میدونم محال :-/ برام جالبه در آستانه 31 سالگیم هستم و هفته آینده تولدمه و بیشتر از همیشه این حس توی من جوونه کرده ولی فعلا به این حس توجه نمیکنم و بهش گوش نمیدم:-)

از دیر بلند شدن خوشم اومد!!!

مدتها بود صبح دیر از خواب بیدار نشده بودم چقدر دوستش دارم چقدر بهم مزه داد. از دیشب معده درد دیوونم کردم و همش دلم پیچ میخوره:-(  البته شاید عصبی باشه نمیدونم شاید هم گیلاس زیاد خوردم. دیروز یکی از دوستهای مهربونم رو دیدم که میخواست بره دکتر زنانی که  سرش خیلی شلوغه برای من هم وقت گرفته و قرار شد 2 شنبه برم پیشش چکاب اما من شک دارم چون وقتی رفتم مطبش که وقتم رو اوکی کنم از در و دیوارش آدم ریخته بود و استرس گرفتم. اما دکتر خودم همه چیزش خیلی آروم و وقتی میرم مطبش آرامش میگیریم و خودش هم دکتر خوش اخلاقی. فکر کنم برم پیش دکتر خودم:-D

راستی دوستهای مهربونم طاعات و عباداتتون قبول باشه من رو هم دعا کنید. ایشالا به همه خواسته هاتتون برسید الهی امین. 

ودر آخر ؛ خدایا شکرت به خاطر تموم نعمتهایی که بهم دادی. شکر<3

اعصابم متشنج شد!

آخه چرا بعضی از آدمها ازمون توقع بیجا دارن. برادر شوهرم از آقای شوهر 30میلیون تومن قرض میخواد ما هم بدلیل خونه خریدن و بازار خراب آه در بساط نداریم.  خونه کوچیک برای ماست در حالی که اونها باید خونشون زیر 170 متر نباشه. ما برای خریدن خونه ماشینمون و طلاهایی که داشتم رو فروختیم تا پول جور کنیم اما اونها ماشینشون حداقل 120 میلیون تومن میارزه و برای زایمان جاریم بهش کادو 10 میلیونی میده  اما اونها حیفه و نباید بهشون دست زد. اما برای ما اشکالی نداره خب مگه چیه:@

آدم این جور چیزها رو می‌بینه ناراحت میشه. 

تا الان نشده این تبعیضها رو به زبون بیارم و سعی کردم از کنارش بگذرم اما هر چیزی که نوبت ما میشه سرهم بندیش میکنن اما برای اونها که میشه بهترین کارها و جادوها رو انجام میدن که یک وقت زشت نباشه. مگه آدمها چه فرقی با هم دارن. اگر یکی بچه پولداره به بقیه چه مربوط. آدم که نمیتونه پدر مادر فقیر یا پولدار رو خودش انتخاب کنه ما هیچ حق انتخابی نداریم.  

ولی من از این روابط یک چیزی فهمیدم اون کسی که دورتر بیشتر عزیزتره و بیشتر دوستش دارن اما اونی که نزدیک به درد نمیخوره زیاد جدی نمی گیرند و قدرش رو نمیدونن چه بد!!!! 

بای بای بهار

به پایان بهار رسیدیم

 تابستانت  به خیر دوست من...

 نداشته هایت را بی خیال ...

 غصه هایت را بی خیال...

 هر چه که تورا نا آرام میکند، بی خیال...


همین که امروز نفس کشیده ای ؛ خوش به حالت!


عمیق نفس بکش:

*عشق را

 *زندگی را

 *بودن را

بچش..........

ببین...........

لمس کن......

و با تک تک سلولهایت لبخند بزن که:


 *زندگی زیباست *


تابستان زیباست

شبهای پرستاره ات ********

گرما و درخشش طلایی خورشیدش

روزهای بلندش...

هندوانه و گیلاس و شربت خنک...

 طعم خوب کودکی ها...

آبتنی سر ظهر...

 در جوی زلال آب با پای برهنه راه رفتن...


همه زیباست 

لذت ببر و نفس بکش

عمیییییییق


تابستانت بخیر وخوشی و روزهایت پر از عشق خداوندی