مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

این همه عجله!!!!

 من موندم چرا این روزها اینقدر عجله دارن که زود تموم بشن و سریع برن توی ماه شهریور و بعد هم پاییز دلگیر و باد و بوران شروع کنن اخه عزیز من ای روزگار کمی دور کند بمون بزار از لحظه هامون لذت ببریم  کمی نه زیاد سرعتت رو کم کنی هیچ کس ناراحت نمیشه ها خلاصه از من گفتن بود و مطمئنا از جنابعالی نشنیدن

حداقل حالا که داری زود و تند میگذری کمکون کن روزهامون در بهترین حالت ممکن بگذره که یک خاطره عالی از این روزهامون برامون بمونه خب دیگه روزگار دیگه عرضی ندارم به کارت ادامه بده

از خودم بگم  که سرم به کار بیرون و صدالبته باشگاه گرمه شرایط اقتصادی همچنان در شرایط بحرانی بسر میبره و هنوز از کما بیرون نیومده اما خب من که گوش نمیدم  و در یک حرکت انتحاری بیشتر حقوقم رو دادم یک پیراهن خریدم که برای عروسی فامیل های مامی بپوشم و برام حرف درنیارن بگن اخی طفلکیها چقدر اوضاعشون خرابه به عبارتی با پرویی تموم  دارم ابرو داری میکنم که جلو فامیلها کم نیارم حالا خوبه برای عروسی قبلی اقای شوهر مجبور به خرید کراوات و پیراهن شد وگرنه کی اون رو راضی میکرد  

من نمیدونم چه سری هر دفعه قبل از خاله پری بدجور دلم نی نی می خواد و توی ذهنم تجسمش میکنم که هرجا تو خونه میرم دنبالمه و...اما دوباره بعد از خاله پری یادم میره البته دوست دارم نی نی داشته باشیم اما اصلا حوصله هر ماه منتظر شدن و نگرون بودن رو ندارم همش به اقای شوهر میگم بریم یک بچه گربه یا توله سگ بیاریم من باهاش سرگرم شم زیر بار نمیره میگه نی نی بیار سرگرم میشی اخه اونها رو اگر از دستشون خسته بشی میتونی بدی بره اما بچه رو تا اخر عمرت نمیتونی پس بدی و پشیمونی نداره

بماند که مثلا دارم ناز میکنم 

ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ 

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ          ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. 

ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟

ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : 

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ          ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ. 

ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : 

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. 

ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : 

ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟

 ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : 

ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !          

ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬ 

ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .

ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ          ﺑﺮﮔﺸﺖ٬

 ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !

ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : 

ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ          ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، 

ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ.

تصمیم کبری!

دیشب با آقای شوهر رفتیم بیرون دور دور  در حین دور دور گشتن کمی با هم حرف زدیم از قدیمها گفتیم و خندیدیم از بچگیهامون تا رسیدیم به ازدواجمون و با همدیگه  خاطراتمون رو دوره کردیم از روزهای خوب نامزدی گفتیم و از مسافرتهای اون دوره و کلی خندیدیم بعد آقای شوهر خیلی خیلی جدی گفت : من تموم لحظه های دو نفرمان رو دوست دارم اما الان احساس میکنه وقتشه یک فسقلی رو بدنیا اضافه کنیم و بهش عشق بورزیم دیگه دوست دارم 3نفر بشیم :-/  من رو میگی شوک شدم آقای شوهر و این حرفها جل الخالق  خلاصه بهش در مورد سختیهاش گفتم. در مورد هزینه هایی که قراره بهمون تحمیل بشه و اما در کنار تموم اینها درباره صبر و تحمل گفتم که ما دوتا اصلا صبور نیستیم. خلاصه اینکه قرار شد من اوایل شهریور برم دکتر و  آزمایشهای لازم رو بدم ببینم چی میشه. از طرفی هم با دکتر غدد هم هماهنگ کنم ببینم چی میگه خلاصه اینکه کلی ذهنم درگیر برنامه ریزیه.  این هم از تصمیم کبری ما در یک شب تابستونی;-)

خدا جونم کمکمون کن بهت احتیاج داریم

تبریک به مامان کلاغی

دوست عزیزم مامان کلاغی جونم تولد نی نی کوچولوی عزیزت رو تبریک میگم خانمی کلی خوشحال شدم. متاسفانه داخل وبلاگت نمیتونم چیزی بنویسم. پس اینجا برات پست گذاشتم. کلی مواظب خودت باش نازنینم

روزهای تکراری و دلگیر من

 چند روزیه دلم میخواد همش غر بزنم نمیدونم چرا  چند شبی هم  هست که شب خوب نمی خوابم و همش کابوس میبینم و مغزم بیدارهاز دست هرمون های زنانه ایشششششششششش  این هفته رو اصلا دوست نداشتم خیلی تکراری و بد بود صبح سر کار نهار خواب بعدازظهر دوش گرفتن و باشگاه رفتن و اخر شب برگشتن خونه دوباره فرداش هم همین برنامه هیچ تغییری هم توش نیست  البته خدا رو شکر که صحیح و سالمیم . من و اقای شوهر هر دومون اهل رفت و امدیم  ولی متاسفانه تو این زمانه همه مشغول زندگی خودشون هستن و ما هر دوتامون خیلی احساس تنهایی میکنیم همه تفریحات ما همراه با خانواده من شده و هیچ تنوعی نداره با اینکه اقای شوهر 3 تا داداش داره ما سال به سال اینها رو نمیبینیم مگر در مراسم های خاص جالبه همه از رفت و امد زیاد با خانواده شوهر کلافه میشن من دارم برعکسش میگم اصلا شاید بخاطر اینکه این همه زود حوصلمون سر میره تصمیم بگیریم زودتر از موئدی که برنامه ریزی کردیم به فکر نی نی اوردن باشیم شاید اینجوری بیشتر سرگرم بشیم و حوصلمون سر نره والا . میگم حالم خوب نیست شما نگید نه