مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

پست نصفه شبی

الان که دارم این پست رو می‌نویسم کمی ترسیدم حالا چرا!!!!

امشب حدود ساعت 1:20 بامداد از خونه کیان فسقلی داشتیم  برگشتیم خونمون. یک دفعه دیدیم سر کوچمون. یک پسر قدبلند با کوله پشتی ایستاده و یک کلیدی دستش بی تفاوت البته با کمی کنجکاوی از کنارش رد شدیم و آقای شوهر میخواست ماشین رو ببره داخل پارکینگ که من بهش گیر دادم دوباره بریم سر کوچه ببینیم پسر رفت یا هستش. خلاصه ما دوباره رفتیم سر کوچه دیدیم بله هنوز اونجا ایستاده وتا ما رو دید رفت سمت یک خونه ی و کلید انداخت ولی دری رو باز نکرد آقای شوهر صداش زد اینجا چیکار داری اونهم خیلی ریلکس گفت خونمون. دستهایش رو هم رو در ماشین گذاشته بود منم ترسو در قسمت دزد.  گیر دادم که برگردیم خونه اصلا به ماچه. تا رسیدیم دم در پارکینگ زنگ زدم 110 و گزارش دادیم اما هنوز که هنوزم کسی نیومده ببینیه کی بود و کجا رفت. البته یک پراید سفید رفت داخل پارک جلو خونمون.  خلاصه اینکه الان کلی اینجا مشکوکه و کلا بی خواب شدم رفت:-S


روز دختر مبارک

اولا  اینکه زمان  ما وقتی بچه بودیم روز دختر مختر یادم نمیاد داشتیم فکر کنم چند سالیه این روز کشف شده ولی بهرحال مبارکککککککک همه دختر خانمه . دختردارها و دختران توی شکم مامانشون باشه:-*<3

خونه بدون دختر اصلا صفا نداره. مگه نه. 

سکوت

همین الان که  دارم می‌نویسم خونمون یک سکوت فوق العاده بدی حکمفرماست:'( اما انگار کسی گلوم رو گرفته نمیزاره حرف بزنم البته غر بزنم حتی نهارمون رو تو سکوت خوردیم  که البته بیشتر نون پنیر خوردم فکر میکردم اگر از نهارمون بخورم انگار دارم زهر خوردم:-S 

حالا خود ماجرا : وقتی از سرکار اومدیم خونه قاب عکس بزرگی رو که عکسهاش رو گذاشته بودم و فقط آماده نصب بود روی میز نهارخوری بود به آقای شوهر گفتم این رو برام بعدا نصب کن اونم گفت همین الان استادش میکنم خلاصه با وزن 100 کیلو رفت رو صندلی نهارخوری و کلی قاب رو جابجا کرد هی بالا پایینش کرد از روی این صندلی میرفت روی صندلی بغلی یک دفعه صدای خرد شدن چوب شنیده شد بله درست متوجه شدید صندلی نهارخوری شکست :'( من هیچی نتونستم بگم فقط یک راست رفتم آشپزخونه گاوزبون دم کنم بخورم. البته شکستن یک صندلی زیاد مهم نیست اما خوب بهرحال جز وسایلی هستش که درست کردنش حداقل یکسال طول می‌کشه  و این صندلی هم رفت ور دل  لوسترمون و دوتا صندلی نهارخوریمون که رنگ لباس مهمون روش موند و تا الان بعد از گذشتن 7 ماه درست نشده. فکر کنم اینجوری پیش بریم تا چندوقت دیگه باید تو خرابه ی از وسایل زندگی کنیم :-( 

جالب موضوع اینه که بعد از هر خرابکاری هم قیافه حق به جانب میگیره. و این کارش بیشتر روی اعصاب من رژه میره. خلاص   اینکه کلا قاب عکس جدید رو زهرمارم کرد:@ اما من تنها کاری که میتونم انجام بدم سکوت و خودخوریه. من از وسایل شکسته و شلخته متنفرم  :'(


روز تعطیل

از تعطیلی غیر از روزهای جمعه بدم میاد. چون اکثر اوقات مجبورم تک و تنها خونه بمونم و در و دیوار رو نگاه کنم مثل کاری که دیروز انجام دادم :-/  دیروز که مثلا روز تعطیل آقای شوهر هم صبح و هم بعدازظهر رفت سر کار. فقط لطف کرد صبح دیرتر رفت و منم رو ببرد کمی چرخوند منم برنگشتم خونه و اینگونه بدون نهار موندیم و چیزی نخوردیم جز 2 شیشه آب معدنی کوچیک. 1بسته چیپس کوچیک. 2 تا بستنی کیم ( البته من نه چیپس خوردم و نه بستنی) چه دختری بودم!!! و بعدش که اومدیم خونه من یک لیوان شیر خوردم و بعدش هم بیهوش تا عصر که آقای شوهر رفت اما فکر کنم دلش برام سوخت. شب از سر کار که برگشت من برد رستوران بماند که فقط یک تکه استرپس بیشتر نخوردم اما جای شکرش باقی موند که من و روز تعطیل برد بیرون. 

همیشه به آقای شوهر میگم کاش تو یا من یکدونه خواهر داشتیم اینجوری خیلی خب میشد ولی حیف که نداریم.  این بچه های تک چه میکنند حوصلشون سر نمیره!!!!

تامل!

تهمینه میلانی:

مادر من بدترین مادر دنیاست:

میدانید اخر او هیچ وقت کارهاییرا که مادران فداکار و مهربان انجام میدهند انجام نداده است. مثلا هیچ وقت نشده که باقیمانده غذای مرا بخورد یا لقه ی دهنی مرا به دهانش بگذارد. او هیچ وقت به خاطر خراب کردن امتحانم برای من زار زار گریه نکرده یا مثلا برای اینکه غذایم راا تمام کنم بشقاب  به دست دنبال من دور خانه راه نیفتاده است. بنظرم او اصلا مرا دوست نداشته چون او هیچگاه برای من بستنی نمیخرد او همیشه همراه من بستنی میخورد و بستنی خوردن مرا تماشا میکند. یا مثلا وقتی منن بازی کرده ام به کناری نایستاده و برایم کف نزده او همیشه همراه من در بازیها شرکت میکند. بنظرم مادرم اصلا شبیه مادران مهربان و ایثارگر داستانها نیست مادران فداکار قصه ها کمی چاق هستند اما او همیشه مواظب سلامتی و هیکل خودش هم هست یا مثلا هیچگاه با موهای ژولیده و لباس کثیف و نامرتببه  تمیز کردن خونه و غذا پختن برای من نپرداخته . گاهگاهی او بسیار از من زیباتر بوده! او بجای بوی پیاز داغ همیشه بوی خوب میدهد! هیچ وقت نشده مادر من به خاطر نبودن من به مهمانی یا گردش نرود یا بدون من اصلا به او خوش نگذرد. هیچ وقت کارهایی را که دوست دارد کنار نگذاشته   تا فقط به کارهای من و زندگی من برسد اصلا او کارهایی را که مادر بزرگها میگویند انجام نمیدهد! او هیچ وقت نشده که به من نصیحت کند و ساعتها به من بگوید چه کار کنم و چه کار نکنم. او بتنهایی همه ی کارهای خانه را انجام نمیدهد تا من خسته نشوم بلکه همیشه از من کمک میگیرد و مرا به کار میکشد.او صبح به صبح مهربانه اتاق مرا مرتب نمیکند و انجام کارهای مرا بعهده نمیگیرد . او همیشه دلش را به بافتن موههای من یا درست کردن غذای مورد علاقه  من خوش نمیکند گاهی به علاقه خودش و دیگران هم توجه میکند و برای خودش کتاب میخواند . اصلا او هر کاری را که دلش میخواهد انجام میدهد . شاید یادش رفته  که مادر است و مادرن نباید کارهای مورد علاقه شان را انجام دهند!

ولی در هر حال مادر من اینطوری ست. ولی یک چیز را میدانید؟ مادر من مادریست که مرا از مادر شدن نمی ترساند حالا خوب میدانم که میشود هم مادر بود و هم زندگی خودم را از دست ندهم. مادر بشوم و هویت انسانی خودم را  به کناری نگذارم . میدانم که لزومی ندارد برای مادر بودن دچار خود فراموشی شوم و ادامه زندگی خودم را در زندگی فرزندانم جستجو کنم . حالا میدانم که هم میشود خودم باشم و هم یک مادر خوب! و شاید بشود گفت:

بهترین مادر دنیا