مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من
مامان آینده

مامان آینده

خاطرات من

خستگی

 امروز به معنای واقعی خستگی رو درک کردم  دیشب دیروقت از باغ برگشتیم خونه  تا خوابیدیم ساعت 2 شد به زور و مصیبت صبح از خواب بیدار شدم نهار هم درست نکردم چون مامانم بهم داده بود   اما خب بزور حاضر شدم و رفتم آژانس تازه اونجا متوجه شدم به به قرار امروز اسباب کشی کنیم . من هم کلی کار داشتم با یک عالمه نق زدن وسیله هام رو جمع کردم و قبل از همه وسایلم رو جابجا کردم اما خب نهارم رو با بچه ها اونجا خوردم و آقای شوهر تنها  اومد خونه نهارش رو خورده بود . کلی کار انجام دادیم و مرتب کردیم هلاک شدم از بس که پله بالا پایین رفتم ساعت 5 هم اقای شوهر اومد دنبالم  انرژیم صفر شده بود وکلی بدنم درد میکرد تا 7 عصر بیهوش بودم الان هم به سختی و گیج ملنگی بلند شدم و کمی خونمون رو مرتب کردم .نشستم پای نت که اعتیادم رو هم سیراب کنم

امروز یک خبری شنیدم و کلی خوشحالم کرد یکی از دوستهای دوران دانشجوییم که مدتها بود ازش بیخبر بودم و توی تلگرام پیداش کردم امروز متوجه شدم مامی یک پسر فسقلی شده کلی خوشحال شدم و ذوق کردم

سلام بالاخره موفق شدم از این استیکرها بزارم چه حالی میده .من همیشه با گوشیم میومدم نمیشد استیکری بزارم اما امروز با لب تاپ اومدم چقدر خوبه همه چی درشت و واضحهاما هنوز موفق نشدم عکسی رو اپلود کنم

این هفته رو کلا  هفته عروسی بایداسمگذاری بشه چون  اول هفته حنابندون و عروسی بودیم جاتون خالی اینقدر رقصیدم و شیطونی کردم که شب حنابندون پام تاول زدو کلی عذابم داد اما روش خمیردندون گذاشتم عالی بود و از اون تازگی دراوردش و من تونستم فردا شبش با کفش پاشنه بلند بپوشم . عروس  و دوماد هر دو کم سن و سال بودن فکر کنم 22سالشون بود از بس که جدیدا  همه ازدواج ها توی سن بالاست بیشتر مثل عروسک بازی بود و رفتارهاشون یکجور بچه گونه بود

حالا دوباره فردا شب هم میخواهیم بریم عروسی خاله کیان کوچولو این هفته مجبور بودم با لاک نارنجی برم سرکار اما دستکش میپوشیدم که ضایع بودنش  رو کمتر میکرد اما خب تابلو بود چه خبره. از شانس م این هفته 3بار هم مجبور شدم برم قسمت اداری و ملاقات نیمه رسمی داشته باشم که کلی مصیبت کشیدم اما از رو نرفتم و لاکم رو پاک نکردم خلاصه اینکه هفته جالبی بود

هر کاری کردم کمی با نی نی ایندم کمی حرف بزنم نتونستمتوی ذهنم سوالها ی زیادی وجود داره که نتونستم حتی اینجا مطرحش کنم . فقط این رو میدونم جدیدا خیلی اقای شوهر درباره نی نی حرف میزنه و رویاپردازی میکنه . همش میگه زندگیمون داره  بی هدف به جلو میره . میدونم خیلی دوست داره الان یک فندق داشتیم اما من امادگیش رو ندارم وحتی از امتحان کردنش هم میترسم . میترسم از اینکه هر ماه منتظر باشم و دقیقه ها و ثانیه ها رو بشمارم کلا کلافم ...

این هم از حال روحی من تو این هفته 

محض خنده

علت طولانی بودن صحبت خانم ها

                                                                                                                                   

حنانه رو میشناسی خواهر فاطمه دختر خاله نوره که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین خواهر محمد پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره !!


نه نمیشناسمش...!!


ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندی دختر محمد که باباش میشه دایی منیره و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزگ ساره دختر کلثوم میشن دختر خاله


اهاااا چش شده ؟؟


لاغر شده

خواب عجیب

دیشب خوابی دیدم عجیب. خواب دیدم رفتم مکه با مامان ،بابام و آقای شوهر دقیقا دور خونه خدا موقع طواف کردن یک نی نی 6،7 ماهه بغل آقای شوهر بود. یادمه خیلی خوشحال بودم و کلی از خدا رو شکر میکردم که تموم آنچه ازش خواسته بودم رو بهم داده. نصف شب وقتی از خواب بیدار شدم همش دنبال اون نی نی میگشتم تازه فهمیدم خواب دیدم. 

یادمه وقتی رفته بودیم مکه توی اولین نگاه از خدا   سلامتی. شغل ( اون‌موقع تازه بیکار شده بودم) خونه( چون مستاجر بودیم و هیچ پشتوانه خاصی نداشتیم و خرید خونه یک رویایی دست نیافتنی بود) و در آخر یک بچه خوشگل بهم بده. خدا رو شکر تا امروز تموم خواسته هام تبدیل واقعیت. شده جز نی نی داشتن. که واقعا نمیدونم چی پیش میاد. آیا زود و سریع بهش میرسم یا نه هنوز در هاله ی از ابهام...


خداحافظ تیر 94

همیشه فکر میکردم اگر کسی 30 ساله باشه یعنی دیگه پیر شده و کم کم دیگه باید بهش بگن پیرزن یا پیر مرد. امسال تابستون من 30 سالگیم رو رد کردم و وارد 31 سالگی شدم اصلا حس و حالم رو دوست نداشتم حتی دلم نمی‌خواست شمعی رو فوت کنم. از لحاظ احساسی و عقلی هم خیلی سرکش تر از دهه 20 هستم و مثل بچه ای شدم که از کودکی واردنوجوانی میشن. دیدید چطوری آدم گم میشه و نمیدونه چی میخواد من هم همین حس رو دارم. تا قبل از تولدم حتی بهش فکر هم نمی‌کردم چون فقط حالم رو بد میکرد و باعث استرسم میشد. الان دیگه به سنم عادت کردم و هر کسی ازم بپرسه چند سالته میگم 31 سال :'( 

ولی خیلی خیلی زود بزرگ شدم انگار همین دیروز بود که سن بلوغ بودم. دانشگاه قبول شدم، ازدواج کردم... این شانس رو داشتم که همیشه مامان و بابام پشت و پناهم باشن و تموم مراحل زندگیم بهشون تکیه کردم  ، بعد از اون هم تکیه گاهم آقای شوهر شد. خدا جونم  شکرت. لطفا مثل قبل حواست به من باشه بهت بدجور احتیاج دارم.